💍⃤ REPLᴀCE💍⃤

By ariiellmina2

714K 92.6K 53.9K

( Completed ) «جایگزین» _ من مجبور بودم ...مجبور بودم اون خودکار لعنتی رو بین انگشتهام بگیرم و اون سند ازدوا... More

- part 1 -
-part 2-
-part3-
-part 4 -
-part 5-
-part6-
-part7-
-part8-
-part9-
-part10-
-part11-
-part12-
-part13-
-part14-
-part15-
-part16-
-part17-
-Part18-
-part19-
-part 20-
-part21-
-part22-
-part23-
-part24-
-part25-
-part26-
-part27-
-part28-
-part29-
-part30-
-part31-
-part33-
-part34-
-part35-
-part36-
-Part37-
-part38-
-Part39-
-part40-
-part41-
-part42-
-part43-
-part44-
-part45-
_part46_
-part47-
_Part48-
-part49-
💍⃤Last Part💍⃤

-part32-

16.2K 1.8K 1.7K
By ariiellmina2


قبل از اینکه جوابی بده با قطع شدن تماس موبایل رو پایین اورد و با دیدن چهره درهم جونگکوک با ناراحتی لب زد:

_ متاسفم...

جونگکوک بدون اینکه جوابی بده از اتاق بیرون رفت و تهیونگ قبل از اینکه تلفن رو روی میز کنارش پرت کنه با دیدن شماره ناشناسی تماس رو برقرار کرد و با شنیدن صدایی که باور نمیکرد از روی تخت بلند شد و با نفس های بریده ای اب دهنش رو قورت داد.

اون....اون برگشته بود.
*****

_ چندبار صدات زدم. لباساتو بپوش برای خرید میریم بیرون.

تهیونگ با شنیدن صدای جونگکوک سرش رو سمتش چرخوند، موبایل رو با نفس عمیقی بین انگشت هاش فشار داد و با لبخندی که مدت ها بود روی لب هاش ننشسته بود سمتش رفت و با نفس عمیقی گفت:

_ مامانم... مامانم از کما برگشته... مامانم زنگ زد بهم جونگکوک میشه... میشه بریم ببینمش؟!

نگاه خیره اش رو به پسر دوخت و یک قدم نزدیک شد و گوشی رو از دستش گرفت و با دیدن شماره اخم کمرنگی کرد.

_ وقتی برگشتیم.

گفت و از در اتاق بیرون رفت. تهیونگ برای لحظه ای ایستاد و بعد از شنیدن حرف جونگکوک دنبالش دویید و از ساق دستش گرفت و سمت خودش برگردوند:

_کی برمیگردیم؟!

جونگکوک اخمی از صدای بلند تهیونگ کرد و با بی حوصلگی جواب داد:

_ هر زمانی که احساس کردم دیگه قرار نیست اشتباهتو تکرار کنی؟!

با گفتن حرفش قدمی به جلو برداشت و با کشیده شدن دوباره دستش با کلافگی سمت پسر برگشت:

_ دیگه انجام نمیدم... قول میدم بیا برگردیم...

جونگکوک نفس عمیقی کشید و با صدا شدن دوباره اسمش از طرف نامجون نگاهش رو از تهیونگ گرفت و همونجور که از پله ها پایین میرفت لب زد:

_ اوکی، بعد از این تولد برمیگردم. لباستو عوض کن بیا پایین.

_ لباسم خوبه.

تهیونگ با دلخوری گفت و نگاهش رو بین گوشیش بین انگشت های جونگکوک و نگاه اخم الودش چرخوند:

_ کتت.

_ سردم نیست.

با گفتن جمله اش همونجور که پشت سر جونگکوک از پله ها پایین میرفت، با کلافگی دستی بین موهاش کشید. قرار بود برای شام خرید کنن و از اینکه جونگکوک حتی با وجود نامجون و جین هم قصد نداشت اون رو تنها بزار بیش از اندازه عصبیش میکرد.

اون نیاز داشت تنها باشه تا بتونه به جیمین زنگ بزنه و بهش راجع به اون تماس بگه... باید بهش میگفت پیش لی مین بره و ازش ادرس مادرش رو بگیره، نباید تو این شرایط که نمیتونست برگرده مادرش رو نگران میکرد و دستش به هیچ جایی بند نبود.

با رسیدن به در ورودی قدم هاش رو با جونگکوک که اورکت مشکیش رو میپوشید، هماهنگ کرد و با رسیدن به ماشین همراهش سوار شد و سمتش برگشت:

_ میشه گوشیمو بدی؟!

_ گفتم بعد از این تولد. پس فقط ساکت بشین تا بیشتر از این عصبیم نکردی.

جونگکوک گفت و پاش رو روی پدال گاز فشار داد و از در حیاط بزرگ ویلا بیرون رفت. باید با لی مین تماس میگرفت و ازش میخواست تا به بیمارستان بره و علائم حیاتی اون زن رو چک کنه. واقعیت این بود که بخاطر لو نرفتن نقشه اش باید اون زن جایی بستری میشد که سومین متوجه نبودش نشه و همین موضوع کمی نگرانش میکرد. صدای بی رحمانه اون زن لحظه ای که تهیونگ رو تهدید میکرد براش غیر قابل باور بود. اون کسی بود که جونگکوک مدت ها بهش احترام میذاشت و به عنوان عضوی از خانواده اش همیشه دوستش داشت و هیچوقت فکرش رو نمیکرد دلیل اون لبخند ها نقاب بزرگی باشه که به چهره اش زده بود.

با رسیدن به سوپر مارکت ماشین رو نگه داشت و سمت تهیونگ که از لحظه نشستن تو ماشین با اخم غلیظی به بیرون زل زده بود برگشت و بدون اینکه حرفی بزنه از ماشین پیاده شد.

نمیخواست بیش از حد خودش رو درگیر اون پسر کنه اما نمیتونست نگاهش رو از تنش که به بدنه فلزی ماشین تکیه داده بود و باد بین موهای قهوه ایش میچرخید بگیره.

با برداشتن چرخ دستی سمت قفسه ها رفت و با برداشتن چند بسته گوشت و سوجو و خوراکی هایی که به خوبی به یاد داشت جین دوست داشت سمت قفسه شکلات ها رفت.

با برداشتن چند بسته اسنیکرز به بسته های اماده پاپ کورن نگاه کرد و با یاداوری شبی که از اتاق بیرون رفته بود و تهیونگ جلوی تلویزیون خوابش برده بود و پاپ کورن های کره ای بین دستش مشت شده بودند، لبخند ناخوادگاهی زد و چند بسته رو تو چرخ انداخت و سمت میز چک اوت رفت.

**

_ هی پسر چند؟!

تهیونگ با تعجب به مرد مستی که ظاهرش بیشتر از سنش به نظر میرسید، نگاه کرد و با دیدن حال داغون مرد سرش رو برگردوند.انقدر ذهنش درگیر مادرش بود که حتی نمیتونست به مزخرفاتی که مرد بابت ایگنور کردنش بارش میکرد اهمیتی بده. اون به خوبی با اینجور ادم ها اشنایی داشت... مرد هایی که از سر بدبختی تا خرخره مشروب میخوردند و منتظر بودند تا تو خیابون با یکی دعوا راه بندازن و بعد از کتک خوردن پولی به جیب بزنن.

نفس عمیقی کشید و با فکر مادرش چشم هاش رو روی هم فشار داد، مادرش نگران میشد... اون حساس بود و زمانی که دلش تنگ میشد فکرهای زیادی به سرش میزد. شاید بزرگترین شباهتش به مادرش هم همین بود... اون هم زمان نگرانی هاش به خودش اسیب میزد، فکر و خیال های زیادی میکرد و انقدر نگرانی هاش رو بولد میکرد تا کاملا بی حس شدن دندون های بهم فشرده اش رو احساس میکرد. دلش برای مادرش تنگ شده بود، بیش از حد دلش برای زنی که صداش زیباترین سمفونی دنیا برای تهیونگ محسوب میشد تنگ شده بود و کاش...

_ مگه با تو نیستم؟! هوی...

با صدای مردِ مست سمتش برگشت و با بی حوصلگی لب زد:

_ چی میخوای؟!

_ بیا اینجا.

بی حوصله تر از این بود که بخواد اهمیتی به حرف های یه ادم که حتی حال درستی نداشت بده اما صداش کلافه اش کرده بود و فقط میخواست راهی برای ساکت کردنش پیدا کنه.

با قدم های ارومی سمتش رفت و با چنگ زدن مرد به یقه اش سرش رو عقب کشید و با شنیدن حرفش با عصبانیت بدون اینکه دست خودش باشه به عقب هولش داد و با دندون های بهم فشرده ای انگشت اشاره اش رو سمتش گرفت:

_ حیف که خوب ادمایی مثل تورو میشناسم وگرنه...

_ وگرنه چی؟! مگه هرزه ها هم بلدن دعوا کنن؟!

به مرد که جمله اش رو با بیحالی گفت و بلند خندید نگاهی کرد و با پوزخندی سمتش خیز برداشت:

_ پس بزار نشونت بدم.

با گفتن جمله اش مشتش رو تا نزدیکی صورت مرد برد و با دندون های بهم فشرده ای به چهره کریه ای که با لبخندی منتظر نگاهش میکرد زل زد و با حرص یقه اش رو ول کرد. قبل از اینکه بلند شه با کشیده شدن یقه اش توسط دست های مرد جاشون تغییر کرد و با مشتی که روی گونه اش خورد دستش رو بلند کرد و ضربه محکمی به قفسه سینه مرد زد و مشت بعدیش رو درست روی گونه سمت چپش خالی کرد.

_تهیونگ.

جونگکوک با صدای بلندی گفت و دست های تهیونگ رو از یقه مرد مست جدا کرد و با عصبانیت فریاد زد:

_ با توام چیکار میکنی بیا عقب .

تهیونگ با پشت دستش خون گوشه لبش رو پاک کرد و با چشم های به خون نشسته اش به مردی که روی زمین افتاده بود نگاه کرد:

_ به من نگاه کن و جواب بده.

تهیونگ نفس عمیقی کشید و سعی کرد درد گونه اش رو نادیده بگیره:

_ چی بگم؟ مشخص نیست ؟!

جونگکوک چشم هاش رو ریز کرد و با کلافگی به مردی که روی زمین افتاده بود اشاره زد:

_ از اون سوپر مارکت لعنتی میام بیرون و میبینم افتادی به جون یه ادم و یه توضیح برای این رفتاره...

_ اون اول شروع کرد اوکی؟!

جونگکوک دستی بین موهاش کشید و خیره به زخم گوشه لب تهیونگ و گونه ای که از مشت مرد سرخ شده بود، با عصبانیتی که سعی در کنترل کردنش داشت جواب داد:

_ اون شروع کنه تو خودت رو در حد یه ادم مست میبینی که باهاش دعوا کنی؟! خیابون برات چیه؟! رینگ بوکس؟!

_ من حدم همینه جونگکوک، من تو همین خیابونا بزرگ شدم و اره خیابون برام یه رینگ بوکسه لعنتیه...من یاد گرفتم نزارم یکی الکی بهم بپره... پس راتو بکش برو.

_ و اگه من خوشم نیاد همسرم...

_ بس کن جونگکوک. من همسرت نیستم من هیچی تو نیستم... من یه عوضیم که گند زده به زندگیت، یه ادم روانی که بخاطر منفعتش هیچ اهمیت لعنتی به تو و زندگیت نداده، یه ادم اضافی که مجبوری برای نجات زندگیت تحملش کنی... همین، پس... بهم خوبی نکن، مراقبم نباش، منو نبوس میفهمی؟! منو نبوس.

تهیونگ با فریاد بلندی گفت و بی توجه به ادم هایی که به دعوای دو پسر خیره شده بودند از کنار جونگکوک رد شد، و قبل از اینکه کاملا ازش فاصله بگیره با اسیر شدن مچ پاش تو دستای مرد مستی که کف خیابون نشسته بود، روی زمین افتاد و قبل از اینکه به خودش بیاد مرد بهش حمله کرد و با نشستن رو سینه اش شروع به خالی کردن مشت هاش تو صورت تهیونگ کرد.

جونگکوک با صدای مرد سرش رو برگردند و برای لحظه ای با مکث ایستاد و بعد با سرعت سمت مرد دویید و از پشت یقه لباسش گرفت و تو یه حرکت بلندش کرد و مشت محکمی به دهنش زد.

اولین بار بود که تو خیابون دعوا میکرد... اولین باری که با نفرت به کسی اسیب میزد و دیدن چهره قرمز و چشم های بیحال تهیونگ دلیل کافی برای محکمتر کردن مشت هاش روی صورت مرد مستی بود که با دندون های زردی با لبخند مزخرفی بهش نگاه میکرد و بی جون به یقه لباسش چنگ زده بود.

_ جونگکو...

با شنیدن اسمش که بخاطر سرفه عمیق تهیونگ کامل بیان نشد، سمتش برگشت و قبل از اینکه کاملا حال پسر رو انالیز کنه مشت محکمی تو صورتش خورد و سرش به سمت مخالف پرت شد.

گاز گرفتن لثه اش رو زیر دندون هاش حس کرد و با حس طعم گس خون سرش رو با پوزخند غلیظی از حرف مرد سمتش برگردوند و خون جمع شده تو دهنش رو به بیرون توف کرد و با چشم هایی که از عصبانیت پلک زدن رو فراموش کرده بودند به مرد خیره شد:

_ حرفت رو تکرار کن.

_گفتم هرزه ات رو از زیر دست و پاهام جمع کن.

جونگکوک تک خندی زد و با دندون های بهم فشرده ای سمت مرد حمله برد و با کوبیدنش به کاپوت ماشین مشتش رو بالا برد و روی صورت مرد کوبید. دستش قبل از اینکه مشت دوم رو سمت صورت خندون مرد ببره. بین انگشت های تهیونگ حلقه شد و با صدای ماشین پلیس بدون اینکه یقه مرد رو ول کنه سمت تهیونگ برگشت و با دیدن بلوزش که کاملا پاره شده بود. اب دهنش رو با حرص به گلوی خشک شده اش فرستاد و همونجور که مرد رو ول کرد. کتش رو در اورد و سمت تهیونگ گرفت:

_ تنت کن.

تهیونگ اور کت مشکی رنگ جونگکوک رو تن کرد و با صدای افسرهای پلیسی که پشت سرشون ایستاده بودند سمتشون برگشت، از خودش عصبی بود، باید خودش رو کنترل میکرد و با اون مرد درگیر نمی شد... نباید جونگکوک رو بیشتر از این تو بدبختی های خودش فرد میبرد و لعنتی به خودش بابت حرف هایی که رو قلبش سنگینی میکرد و تو عصبانیت به زبون اورده بود فرستاد.

با حلقه شدن دست افسری که سمت ماشین پلیس میبردش به جونگکوک که همراه مامور دیگه ای پشت سرش میومد نگاه کرد و با کلافگی گوشه لبش رو گاز گرفت.

جونگکوک نفس عمیقی کشید و به مردی که باهاش دعوا گرفته بودند و حالا داشت بعد از تهیونگ سوار ماشین میشد طعنه ای زد و بی توجه به چشم غره غلیظ افسر سوار شد و با نشستن کنار تهیونگ چشم هاش رو بست.

با صدای خنده کوتاه مرد دندون هاش رو روی هم فشار داد و چشم هاش رو باز کرد و با دیدن نگاهش که به نیم رخ زخمی تهیونگ خیره شده بود زبونش رو به دیواره گونه اش فشار داد و با نفرت سرش رو سمت مرد برگردوند و با جلو اوردن سرش سد نگاه خیره و کثیفش شد.

با خنده دوباره اش پوزخند صداداری زد و قبل از اینکه دوباره به گلوی مرد چنگ بندازه با صدای تهیونگ نگاه نفرت انگیزش رو از مرد گرفت و سرش رو سمتش برگردوند:

_ ولش کن، میخواد عصبیت کنه.

قبل از اینکه جوابی به تهیونگ بده با نگه داشتن ماشین روبروی اداره پلیس نفس عمیقی کشید. با باز شدن در توسط مامور پشت سر مرد پیاده شد و همونجور که به داخل کشیده میشد از گوشه چشم به تهیونگ که دستش رو روی پهلوش گذاشته بود نگاه کرد و با وارد شدن به داخل با نفس عمیقی روی صندلی روبروی ماموری که مشغول حرف زدن با مرد کنارش بود نشست.

مرد نیم نگاهی به دو پسری که با چهره جذاب و لباس های مارکی روبروش نشسته بودند نگاه کرد و بعد سرش رو سمت مردی که حداقل هر دوهفته دستگیر میشد برگردند:

_ باز که دردسر درست کردی هه سونگ.

مرد ادامسش رو با صدا جویید و شونه ای با بی تفاوتی بالا انداخت و جواب داد:

_ باور کن اینبار تقصیر من نبود اون اول منو زد.

مامور نگاهش رو از مرد مست گرفت و به سمتی که اشاره کرده بود برگشت و به تهیونگ زل زد:

_ چرا زدیش؟!

تهیونگ نفسش رو با کلافگی به بیرون فوت کرد و گوشه لبش رو گاز گرفت:

_ با توام پسر، گفتم چرا زدیش؟!

با صدای مامور سرش رو بلند کرد و سعی کرد توجه ای به نگاه خیره جونگکوک نکنه و با قورت دادن اب دهنش جواب داد:

_ حرف مزخرفی زد منم زدمش...

_ چی گفت؟!

تهیونگ سکوت کرد و سرش رو پایین انداخت.

_ میگی یا ترجیح میدی شب رو بازداشگاه بگذرونی هاح؟!

تهیونگ با حرف مرد سرش رو بلند کرد و همزمان با بستن چشم هاش با صدای ضعیفی جواب داد:

_ گفتم که اون اول بهم توهین کر...

_ دیدم شبیه هرزه هاس بهش پیشنهاد دادم باهام بخوابه همی...

جونگکوک سمت مرد برگشت و بدون اینکه قدرت تحلیل حرف هاش رو داشته باشه، لگد محکمی به صندلی اهنیش زد و سمت مردی که روی زمین افتاد بود، خیز برداشت و لگد محکمش رو تو پهلوی مرد کوبید.

صدای همهمه و صدای کارگاهی که از سرباز خواست تا هر سه نفرشون رو به بازداشگاه بفرسته بلند شده بود و اون هیچ چیزی بجز صدای خنده مردی که به مرز جنون رسونده بودش رو نمی شنید.

با بسته شدن در اهنی به جونگکوک که روی زمین نشسته بود و یکی از پاهاش رو دراز کرده بود و دست اش رو به زانوی جمع شده اش تکیه داده بود نگاه کرد. اون بخاطر اون اینجا بود و از اینکه اینجوری تمام زندگیش رو بهم ریخته بود بیش از حد از خودش متنفر بود اون نباید تو این شرایط میبود... قرار بود برای جشن تولد دوستش اماده بشه و حالا بخاطر اون کارش به بازداشگاه سردی که...

_ تا کی قراره وایستی اونجا؟! بشین.

تهیونگ با صدای عصبی و دو رگه جونگکوک دست از افکارش کشید و همونجور که از سرما گردنش رو بیشتر تو یقه اورکتی که مملو از عطر جونگکوک بود فرو میبرد سمتش قدم برداشت و بی توجه به سر و صدای بیرون زیر نگاه سنگین مردی که امروز قصد جونش رو کرده بود سمت جونگکوک رفت و کنارش نشست.

سرش رو به دیوار تکیه داد و با صدای ارومی لب زد:

_کی بود میگفت نباید حد خودمو پایین میاوردم و با یه مرد مست تو خیابون دعوا میکردم؟!

با نگرفتن جوابی چشم هاش رو باز کرد و کمی سرش رو سمتش برگردوند و دوباره پرسید:

_ چرا زدیش؟!

_تو اومدی تا تمام معادلات زندگی منو بهم بزنی تهیونگ.

تهیونگ اروم خندید و با غلیظتر شدن اخم جونگکوک همونجور که خنده اش رو میخورد، گفت:

_ بابتش متاسفم جونگکوک... من همیشه ریاضیم ضعیف بود.

جونگکوک چشم هاش رو باز کرد و همونجور که با چشم به زخم های روی صورت مرد اشاره میکرد با لبخند کمرنگی جواب داد:

_ اما ورزشت خوب بوده انگار.

تهیونگ اروم خندید و با تکیه دادن به دیوار و درد دوباره پهلوش اخمی کرد و پاهاش رو تو شکمش جمع کرد.

*****

_ دیر نکردن؟!

جین گفت و اخرین لباس رو از چمدونش بیرون اورد و سمت نامجون برگشت:

_ حدودا یک ساعتی میشه که رفتن.

نامجون به ساعت نگاه کرد و همونجور که موهاش رو خشک میکرد جواب داد:

_ یسری کارای دیگه هم داشت، احتمالا برای همون دیر کردن.

جین سری به نشونه مثبت تکون داد و از روی زمین بلند شد و همونجور که دکمه های بلوزش رو باز میکرد گفت:

_ کاش میشد میا رو میاوردی.

_ که تمام حواست به اون باشه و منو نبینی؟!

جین با حرف نامجون سمتش برگشت و دست به سینه روبروش ایستاد:

_ احتمالا تو تنها پدری هستی که به دخترش حسادت میکنه مونی.

نامجون قدمی سمت جین رفت و کاملا روبروش ایستاد و با حرص ساختگی همونجور که اجزای صورت پسر رو حریصانه زیرنظر گرفته بود، لب زد:

_ و مقصرش کیه؟!

جین لبخند دندونی زد و دست هاش رو مشتاقانه دور گردن پسر بزرگتر حلقه کرد، برگشت به این رابطه هیچ فرقی با خودکشی نداشت وقتی از همین فاصله کم هم میتونست دلتنگ نفس هایی باشه که هر لحظه به نفس های لرزونش نزدیکتر میشد... وقتی از همین الان دلتنگ نگاهی بود که به خوبی میدونست تا نداشتنش زمان زیادی باقی نمونده.

با لمس نرمی لب های نامجون چشم هاش رو بست و متقابلا شروع به بوسیدنش کرد. حلقه دست هاش رو محکمتر کرد و لب هاش رو باز کرد و بوسه ای روی زبون نامجون زد و بدون اینکه بوسه اشون رو قطع کنه با قدم های نامجون عقب، عقب رفت و با افتادن روی تخت به پسری که بالا سرش ایستاده بود نگاه کرد.

نامجون همونجور که اخرین دکمه از بلوزش رو باز کرد و پایین تخت انداخت سمت جین خم شد و بوسه ارومی روی چشم هاش زد و لب هاش رو به لب های نیمه بازش رسوند و بعد از گذاشتن بوسه ای لب هاش رو تا لاله گوشش کشید و شروع به مکیدنش کرد.

جین با لذت به موهای نامجون چنگ زد و کمی سرش رو عقب داد تا به مرد فضای بیشتری برای عشقبازی هاش بده. دلش برای تمام این لمس ها تنگ شده بود و باورش نمیشد دوباره داشت لمس هایی که حتی برای لحظه ای فراموششون نکرده بود رو حس میکرد.

نامجون بوسه هاش رو تا ترقوه پسر رسوند و با باز کردن اخرین دکمه بلوز جین لب هاش رو به قفسه سینه اش رسوند و لباس پسر رو کنار زد و شروع به بوسیدن تن سفیدش کرد. جین با بی طاقتی ناله ارومی کرد و با صدای ضعیفی لب زد:

_مونی... لطفا...

نامجون برای لحظه ای دست از بوسیدن پوست حساس جین برداشت و سرش رو بلند کرد و با فهمیدن منظورش دکمه شلوار جین رو باز کرد و با در اوردن تمام لباس هاش برای لحظه ای ازش فاصله گرفت و با اوردن لوب از تو جیب کوچیک چمدونش با نگاه شیطنت امیزی دوباره روی پسر خیمه زد و بعد از بوسه ارومی روی لبش دو تا از انگشت هاش رو به مایع سفید رنگ اغشته کرد و دست رو سمت ورودی نبضدار پسر برد.

جین با حس سرما، پاهاش رو برای لحظه ای جمع کرد و نامجون با فاصله دادن پاهای خوش فرم و زیبای معشوقه اش، همونجور که دستش رو پشت گردنش گذاشته بود و میبوسیدش یکی از انگشت هاش رو به سختی واردش کرد و با حس تنگی که نشون از رابطه نداشتنش برای مدت طولانی میداد برای لحظه ای چشم هاش رو بست و به بوسه هاش سرعت بخشید.

انگشت دومش رو به ارومی وارد کرد و برای لحظه ای بی حرکت ایستاد و عضو سخت شده جین رو تو دستش گرفت و شروع به حرکت دادن دستش کرد. صدای ناله های لذت بخش جین هر لحظه از حصار لب هاش ازاد میشد و هیچ حسی برای نامجون زیباتر از بودن دوباره با مردی نبود که تنها امید زندگیش برای ادامه دادن به حساب می اومد.

با بوسه ارومی روی لبش ازش فاصله گرفت و عضوش رو روی ورودی اماده جین گذاشت و اروم واردش شد و شروع به حرکت دادن کمرش کرد. جین دستش رو سمت عضوش برد و همونجور که خودش رو لمس میکرد با خم شدن نامجون سمتش، دستش رو بین موهاش فرو برد و لب هاش رو برای بوسیدنش جلو برد.

نامجون حرکاتش رو ارومتر کرد و بعد از پنج سال داشت از رابطه جنسی لذت میبرد و این براش غیر قابل باور بود. هیچوقت فکرش رو نمیکرد دوباره بتونه جین رو داشته باشه و نمیخواست تو این لحظه به هیچ نگرانی فکر کنه حتی... شرط لعنتی که با مادرش بسته بود.

دستش رو دور کمر جین حلقه کرد و با تغییر دادن جاشون همونجور که نگاهش رو برای لحظه ای از چشم های سیاه مقابلش دور نمیکرد لبخندی زد و شروع به مارک کردن پوست سفید و نرمش کرد.

ضرباتش هر لحظه محکمتر و حریصانه تر میشد و با پیدا کردن نقطه حساس پسر و صدای بلند ناله اش شروع به ضربه زدن به همون نقطه کرد و با حس نزدیک شدنش به ضرباتش سرعت بخشید و دستش رو دور عضو جین حلقه کرد تا پسر همزمان با خودش به ارگاسم برسه.

لب هاش رو از پوست گردنش جدا کرد و به سینه اش رسوند و زبونش رو روش کشید و با ناله بلند جین کارش رو تکرار کرد و با لرزش خفیف تن پسر و به کام رسیدنش همونجور که چشم هاش رو میبوسید تو تن پسر خالی شد و با نفس عمیقی لبخندی زد و لبش رو روی لب های جین گذاشت.

******

با باز شدن در سرش رو بلند کرد و همونجور که دستش روی موهای تهیونگ که سرش رو روی پاش گذاشت بود و چشم هاش رو بسته بود میکشید، به ماموری که ظرف های غذا رو جلوشون گذاشت نگاه کرد و پرسید:

_ تا کی باید اینجا بمونیم؟! اصلا اینکارتون قانونیه؟!

مامور نگاهی به جونگکوک کرد و با بیحالی همونجور که بیرون میرفت جواب داد:

_ صبر کنین تا کارگاه برگرده و بعد رضایت بدین و برین.

جونگکوک با حرص دندون هاش رو روی هم فشار داد و با بلند شدن تهیونگ سمتش برگشت:

_ چیشده؟!

_ گشنمه.

تهیونگ گفت و سینی غذارو سمت خودش کشید و با برداشتن یکی از کاسه های سبز رنگ مشغول مخلوط کردن نودلش با اون مایع سیاه رنگ شد.

_نخور اونو، میریم بیرون غذا میخوری.

_چرا؟! اینم غذاست دیگه.

جونگکوک به تهیونگ که مقدار زیادی از نودل رو سمت دهنش میبرد نگاه کرد و با کلافگی گفت:

_ منم گشنمه، اما نمیام یه چیزی که هیچ کیفیت و...

_ من عادت دارم، غذاهای از این بی کیفیتر هم خوردم.

جونگکوک با نفس عمیقی اخمی کرد و رو بهش با تشر گفت:

_ و این هفت ماه نباید هیچ تاثیری روت میذاشت؟!

تهیونگ همونجور که نودل رو میجویید انگشتش رو گوشه لبش کشید و سرش رو سمت جونگکوک برگردوند:

_ عادتا ترسناکن جونگکوک، آدما انقدر راحت عوض نمیشن... اینم خوشمزه اس دهنتو باز کن.

جمله اش رو تموم کرد و مقدار زیادی از نودل رو سمت جونگکوک گرفت و منتظر نگاهش کرد.

جونگکوک نگاهش رو بین نودل و چشم های مشتاق تهیونگ چرخوند و با اکراه دهنش رو باز کرد و کمی از نودل رو خورد و با شک مشغول جوییدنش شد.

تهیونگ خیره به چهره جونگکوک با خنده آرومی پرسید:

_چطوره؟!

جونگکوک سمت پسر برگشت و با دیدن ظرف پلاستیکی که سمتش گرفته بود گفت:

_ازم میخوای کف این بازداشگاه سرد تو این ظرف پلاستیکی سبزرنگ باهات این نودلارو بخورم؟!

تهیونگ سری به نشونه مثبت تکون داد و به اخم های جونگکوک زل زد:

_ باور کن خیلی خوشمزه اس وقتی بیشتر امتحانش کنی کلی از خوردنش لذت میبری بگیر.

جونگکوک سرش رو به دیوار تکیه داد و با صدای خسته ای جواب داد:

_ خودت بخور، من نمیتونم این غذاهارو بخورم.

_ بگیر، اینا همه خاطره میشن هوم؟! بیا من هم کمکت میکنم. خیلی گرسنمه.

با حرف تهیونگ با اخم غلیظی نگاهش رو سمتش برگردوند و پرسید:

_ خاطره چی؟!

تهیونگ دوباره نودل هارو سمت دهنش برد و با دهن پری جواب داد:

_ روزی که برم. بزار حداقل قبلش دوتا خاطره خوب با هم داشته باشیم.

_ خاطره خوبی با من نداری؟!

جونگکوک پرسید و منتظر به نیم رخ پسر کوچیکتر نگاه کرد:

_ تو داری؟!

_ سوال منو با سوال جواب نده تهیونگ.

تهیونگ لبخندی زد و همونجور که کمی از آب رو میخورد جواب داد:

_ دارم. اما میخوام برای تو خاطره خوب بسازم که بهم اجازه اش رو نمیدی.

_ نه نمیدم. چون قرار نیست جایی بری.

تهیونگ برای لحظه ای به پسربزرگتر نگاه کرد و با متوجه نشدن جمله اخرش که به ارومی زمزمه شده بود نفس عمیقی کشید و بدون اینکه حرفی بزنه سمت غذاش برگشت و مشغول خوردن نودل هایی که خمیر شده بودند، شد.

جونگکوک کمی سرش رو برگردوند و چشم هاش رو باز کرد و به تهیونگ که با لذت غذاش رو میخورد نگاه کرد گونه اش کبود شده بود و یقه پاره شده لباسش شونه برهنه اش رو به نمایش گذاشته بود.
نفس عمیقی کشید و کتش رو کامل روی شونه تهیونگ انداخت و با برگشتن پسر و نگاه متعجبش به چهره اش خیره شد. انگشت شصتش رو سمت لب های نیمه بازش برد و بعد از پاک کردنش، بدون اینکه نگاهش رو از چشم های گشاد شده تهیونگ دور کنه انگشتش رو روی لبش گذاشت و بعد از مزه کردن طعم غذایی که با طعم لب های تهیونگ مخلوط شده بود چشم هاش رو بست و اروم لب زد:

_ این غذا برای معده ات خوب نیست.

تهیونگ خیره به نیمرخ جونگکوک آب دهنش رو قورت داد و لبش رو تو دهنش کشید. حس لمس شدن لبش توسط انگشت جونگکوک و اون حرکت لعنتیش باعث شده بود نفس هاش به شمارش بیوفته و از خودش بابت اینکه انقدر کنار این مرد دستپاچه میشد، متنفر بود.

با صدای ماموری که ازشون خواست بیان بیرون ظرف پلاستیکی رو روی زمین گذاشت و همراه جونگکوک بلند شد و سمت در رفت. حدود سه ساعتی میشد که اونجا بودن و انگار اون مرد مست هم کلافه تر از این بود که بخاطر مشت های دوباره جونگکوک رضایت نده.

کارگاه نگاهی به جونگکوک و بعد به تهیونگ که کنارش ایستاده بود کرد و بدون اینکه حرفی بزنه برگه ای رو سمتشون هول داد و سرش رو سمت هه سونگ برگردوند:

_ این همیشه کارش اینه، مست میکنه و بعد از یه دعوایی که راه میندازه کارش به اینجا میکشه. این رضایت نامه رو امضا کنین و برید.

جونگکوک دست هاش رو تو جیب شلوارش فرو برد و با جدیت جواب داد:

_ بهتون گفتم که رضایت نمیدم، ازتون خواستم با وکیلم تماس بگ...

_ جونگکوک.

با صدای تهیونگ جمله اش رو قطع کرد و سمتش برگشت:

_ بیخیالش شو. میگن که اینا کارشون اینه، پس شکایت تو...

_ پس چطوره یکی جدی جلوی اینجور ادما بایسته؟!

جونگکوک با اخم غلیظی گفت و نگاه جدیش رو دوباره به ماموری که منتظر نگاهشون میکرد، داد.

_ بهش نگاه کن، اون بدبخت تر از این حرف هاست که با تو و وکیلت درگیرشه هوم؟! بیا بر...

_ داری ازش دفاع میکنی؟!

با حرف جونگکوک که با لحن سردی بیان شده بود برای لحظه ای ساکت موند و بعد نفس عمیقی کشید:

_ نه، معلومه که نه. فقط دارم میگم از این ادما زیاد دیدم همین. لطفا فقط بیا بریم تو مهمون هایی داری که منتظرتن.

با حرف تهیونگ نفس عمیقی کشید و با کلافگی نگاهش رو از اون دو تیله لرزون گرفت و سمت برگه خم شد و بعد از امضا کردنش نگاهش رو به مردی که اثرات مستی به خوبی تو چهره اش مشخص بود داد و سمتش رفت. صورت زخمیش رو از زیر نگاهش گذروند و با نفرتی که برای خودش هم عجیب بود کمی سرش رو سمتش خم کرد و از بین دندون های قفل شده اش زمزمه کرد:

_سبک زندگیتو عوض کن مرد. انقدر بی ارزش زندگی کردن با مرگ هیچ فرقی نداره. و از این به بعد حواست رو جمع کن چه حرفی از اون دهن کثیفت بیرون میاد هوم؟!

مرد خیره به نگاه تاریک و خشمگین جونگکوک آب دهنش رو قورت داد و با صدای ماموری که ازش میخواست سمتش بره و برگه رو امضا کنه، سرفه مصنوعی کرد و با تعلل زیر نگاه خیره پسر بزرگتر سمت میز رفت.

تهیونگ نیم نگاهی به مرد کرد و بعد از گذاشتن خودکار روی میز سمت جونگکوک رفت و همراهش با قدم های ارومی از اداره پلیس بیرون رفت.

نفس عمیقی کشید و سمت جونگکوک که با گوشیش شماره ای رو میگرفت برگشت. چشم هاش رو کمی ریز کرد بود و با یکی از پاهاش روی زمین ضرب میرفت و این یعنی خیلی بیشتر از چیزی که انتظارش رو داشت کلافه بود، و تهیونگ تو این مدت به خوبی تمام حالت های پسر روبروش رو حفظ کرده بود. وقتای عصبانیتش زبونش رو به دیواره گونه اش فشار میداد، وقتی خوشحال بود چشم هاش میخندید و وقتایی که مراقبت بود دست هاش رو دورت محکمتر حلقه میکرد.

میتونست تا صبح همونجور که به جونگکوک خیره شده تمام اون پسر رو برای خودش تعریف کنه و باورش نمیشد اما... حتی کوچک ترین جزئیات اون ادم رو هم به خاطر داشت.

و چطور بعد از تموم شدن این بازی باید همه اشون رو فراموش میکرد؟! اصلا میتونست؟! مطمئن نبود... تهیونگ خیلی وقت بود که فهمیده بود قدرتی در مقابل عشق جونگکوک نداره و برای هزارمین بار بود که به شی وو حسادت میکرد.

_ بیا اینور تهیونگ.

با صدای جونگکوک دست از افکارش کشید و هم قدم باهاش سمت نیمکتی که رو به پرتگاهی تو حیاط بود رفت و با نشستن کنارش همونجور که به ابرهای سیاه بالا سرش نگاه میکرد گفت:

_ فکر میکنی ادمایی هستن که از ابرهای سیاه خوششون بیاد؟!

جونگکوک سرش رو بلند کرد و همونجور که دستش رو روی تکیه گاه صندلی میذاشت خیره به ابرها جواب داد:

_ به نظر نمیاد اونا هیچ زیبایی رو خراب کرده باشن.

_ اونا یه اسمون صاف و ابی رو خراب میکنن.

تهیونگ گفت و نگاهش رو سمت جونگکوک برگردوند:

_ و کی گفته یه اسمون ابی با اون ابرهای سفید قشنگ به نظر میرسه؟!

_ من. از اونجایی که زندگیم همیشه پر از اون ابرهای سیاه کوفتی بوده... ازشون متنفرم... هیچوقت فکر نمیکردم یکروز خودم بهشون تبدیل بشم.

با صدای بوق ماشینی از سر جاش بلند شد و خیره به تهیونگ که قصد نداشت نگاه نفرت انگیزش رو از اون ابرهای بیچاره بگیره، سیگارش رو روشن کرد و همونجور که نگاهش به نامجون بود رو به تهیونگ لب زد:

_ تو یه ابر سیاه لعنتی نیستی تهیونگ. بلند شو.

با گفتن جمله اش قدمی برداشت و با اسیر شدن بازوش و شنیدن سوال تهیونگ سمتش برگشت:

_ برای تو... منظورم اینه برای زندگی تو... یه ابر سیاهم. نیستم؟!

جونگکوک نگاهش رو به مردمک های لرزون و منتظر تهیونگ دوخت و برای چند لحظه بدون اینکه اهمیتی به محیط اطرافش بده، تمام اجزای صورت پسر رو از زیر نگاهش گذروند و با صدای محکمی جواب داد:

_ نه نیستی. هیچوقت هم نبودی. پس دست از تشبیه خودت به چیزایی که ازشون متنفری بردار.

با گفتن جمله اش سمت نامجون که منتظر نگاهشون میکرد برگشت و با رسیدن به ماشین، منتظر تهیونگ ایستاد و بعد از سوار شدنش همونجور که فیلتر سیگار رو زیر پاش خاموش میکرد سوار شد.

_ قرار بود خرید کنین نه سر از اداره پلیس دربیارین و تو غروب افتاب اونجوری بهم زل بزنید.

_ تمومش کن نامجون.

جونگکوک از بین دندون هاش گفت و نامجون با صدای بلندی خندید. حالا کاملا مطمئن شده بود که جونگکوک به پسری که نگاهش رو از شیشه پنجره به بیرون داده بود، احساسی داره و این رو به خوبی از نگاه و حالت هاش متوجه شده بود. و شاید کمی فقط کمی اگه میتونست به رابطه اشون کمک کنه از عذاب وجدان لعنتی که بخاطر کارهای مادرش به قلبش رخنه کرده بود کم میشد.

*******

با قدم های بی جونی خودش رو به ویلا رسوند و با گیجی از پله ها بالا رفت. باورش نمی شد... حتی برای لحظه ای نمیتونست باور کنه صاحب اون عطر آشنا دقیقا روبروی اون اپارتمان لعنتی ایستاده بود و با شی وو حرف میزد.

دستش رو به نرده های چوبی پله ها گرفت و به قدم های بی جونش کمک کرد تا وزنش رو به اون اتاق برسونن... باید کمی استراحت میکرد... تا بتونه راهی برای نجاتشون پیدا کنه... تا بتونه خانواده اش رو نجات بده و چرا حس میکرد هیچ راهی برای فرار کردن از این همه نقاب وجود نداره؟! ترسی که به قلبش رخنه کرده بود روی نفس های کوتاهش تاثیر گذاشته بود و از استرس تمام تنش یخ زده بود.

با رسیدن به اتاق دستش رو سمت دستگیره در برد و همزمان با باز کردنش به یونگی که جلوی در ایستاده بود خیره شد.
نگاهش رو به چشم های سردش دوخت و اب دهنش رو به سختی قورت داد و قدمی عقب رفت.

یونگی به رنگ پریده جیمین نگاه کرد و با نفس عمیقی همونجور که سعی میکرد به غروری که سرش فریاد میزد اهمیتی نده پرسید:

_ حالت خوبه؟!

جیمین سرش رو به نشونه منفی تکون داد و با نزدیک شدن یونگی پیشونیش رو به شونه اش تکیه داد و چشم هاش رو بست. نیاز داشت به کسی تکیه کنه و از اینکه قلبش با نزدیک شدن به این ادم اروم میگرفت پوزخندی به حالش زد. یونگی برای اون نبود... فاصله اونها زمین تا اسمون بود و لعنت به روزی که با تصمیم تهیونگ موافقت کرده بود.

یونگی دستش رو دور کمر جیمین حلقه کرد و محکم پسر کوچیکتر رو تو بغلش گرفت و با صفر کردن فاصله بدن هاشون با صدای ارومی همونجور که دستش رو نوازش وار روی موهاش میکشید گفت:

_ چیزی شده؟!

جیمین دست هاش رو دور تن یونگی حلقه کرد و خودش رو بیشتر تو حصار اغوش امنش فشار داد و دوباره سرش رو به نشونه منفی تکون داد.

_ واسه هیچی این حال و روزته؟!

بدون اینکه جوابی بده از بغل یونگی بیرون اومد و نگاهش رو به چشم هاش دوخت. با اخم کمرنگی بهش نگاه میکرد و عطر تلخش بیشتر از هر وقتی به مشامش میرسید.

_ خوبم.

_ نیستی.

یونگی با جدیت غر زد و منتظر به چهره بی حال جیمین خیره شد:

_ بگو چی شده؟! کسی اذیتت کرده؟!

جیمین با بی حالی خندید و همونجور که از کنارش رد میشد جواب داد:

_ شبیه پدرایی شدی که پسر بچه اشون رو تو مهدکودک اذیت کردن.

_ این یعنی نمیخوای بهم جواب بدی؟!

جیمین سمت یونگی برگشت و همونجور که روی تخت مرتب اتاق می نشست، سعی کرد توجه ای به بغضی که تو گلوش نشسته بود نکنه:

_ این یعنی میتونم مراقب خودم باشم.

یونگی سری تکون داد و با فرو بردن دست هاش تو جیب شلوار مشکیش لب زد:

_ متوجه شدم.

با گفتن جمله اش سمت در برگشت و قبل از اینکه در رو ببنده با صدای جیمین سرش رو بلند کرد:

_ شما... یعنی تو و اون پسر... به هم برگشتین؟!

یونگی با اخم به جیمین نگاه کرد و با متوجه شدن منظورش نفس عمیقی کشید و جواب داد:

_ اگه برگشته باشیم... این ناراحتت میکنه؟!

با قلبی که برای نشنیدن این جمله بهش التماس میکرد، اب دهنش رو قورت داد و با لبخند مصنوعی جواب داد:

_ نه... چیزی نیست که بهم مربوط باشه فقط پرس...

_ نه من به ادم هایی که ازشون گذشتم برنمیگردم جیمین.

بدون اینکه فرصتی برای جواب دادن داشته باشه به در اتاق که بسته شد نگاه کرد و با ناراحتی روی تخت دراز کشید.

ذهنش درگیر تر از این بود که ناراحتیش برای یونگی به چشم بیاد اما حتی همین جمله هم باعث میشد قلبش درد بگیره... یونگی از اون گذشته بود... و دیگه هیچ راه برگشتی نداشت...

اهی از سر ناامیدی کشید و به سختی از روی تخت بلند شد و سمت کمد لباس ها رفت و همزمان با صدای باز شدن در سرش رو برگردوند و با دیدن یونگی متعجب نگاهش کرد:

_ لعنت بهت جیمین حتی فکرش رو هم نکن دوباره تنهام بزاری.

با گفتن جمله ای که با حرص و عصبانیت بیان شده بود سمتش رفت و دستش رو پشت گردن جیمین برد و سرش رو جلو کشید و لب هاش رو روی لب های نیمه بازش گذاشت.

بوسه هاش رو عمیق کرد و با حس همراهی جیمین چشم هاش رو بست و دستش رو دور کمر جیمین حلقه کرد و به کمد تکیه اش داد.

*********

_ چیکار کردی نامجون؟!

جین با غرغر گفت و جلوتر از تهیونگ از پله ها پایین رفت:

_ انقدر غر نزن امشب تولدته پس بهتره با برنامه من پیش بریم.

نامجون همونجور که مشغول بستن کروات مشکی رنگش بود گفت و سمت جین برگشت:

_ بهت گفته بودم یه لباس رسمی برداری؟!

جین اخرین دکمه از بلوز مشکی رنگش رو بست و همونجور که استین هاش رو تا میزد جواب داد:

_ حس میکنم داری یه مراسم ازدواج پنهانی راه میندازی.

تهیونگ با لحن شوخ جین آروم خندید و با پایین اومدن از اخرین پله همونجور که دستش رو روی بلوز سفید رنگش میکشید با لحن معذبی رو به جین گفت:

_ این خیلی بد نیست؟! این تنها لباس نسبتا رسمی بود که تو اون لباسا بود.

_ از لباسای شی ووئه؟!

تهیونگ با یاداوری دوباره حرف های جین که بهش گفته بود از تمام ماجرا خبر دارن، گوشه لبش رو گاز گرفت و سرش رو به نشونه مثبت تکون داد.

_ بهت میاد. من لباس هاش رو دیدم به نظرم این ساده ترینشون بود.

جین گفت و یقه بلوز حریر و نسبتا گشاد تهیونگ رو دور گردنش مرتب کرد و با لحن کلافه ای زمزمه کرد:

_ نامجون واقعا یه بچه اس چرا باید مجبورمون کنه برای یه شام و تولد ساده انقد به خودمون سخت بگیریم.

_ دارم میشنوم جین.

با صدای جدی نامجون اروم خندید و دستی روی موهای تهیونگ کشید و با نگاه جونگکوک لبخندی زد و عقب رفت.

_ بریم.

نامجون گفت و همونجور که از دست جین دنبال خودش میکشید از در ورودی بیرون رفت.

جونگکوک قدمی سمت تهیونگ رفت و با کلافگی نفسش رو به بیرون فوت کرد. اون لباس برای تن این پسر بیش از حد...

_ بیا دیگه جونگکوک.

جین با صدای بلندی گفت و جونگکوک با گذاشتن دستش پشت کمر تهیونگ سمت ماشین هولش داد و با بستن در خونه، سوار ماشین شد.

نامجون برای تولد جین یه طبقه از کشتی گردشگری رو اجاره کرده بود و با دعوت کردن چند تا از دوستای مشترکشون میخواست شب خاطره انگیزی برای جین بسازه و تمام سعیش رو کرده بود که بهترین خودش رو نشون بده. هر چند تو این هوا ایده خوبی به نظر نمیرسید اما وقتی نامجون تصمیمی میگرفت کار سختی بود که بتونی باهاش مخالفت کنی.

مسیر زیادی نبود و حدودا پونزده دقیقه باهاشون فاصله داشت. نامجون ماشین رو پارک کرد و همونجور که پیاده میشدند خیره به نگاه خوشحال جین لبخند رضایت بخشی از انتخابش زد و از دستش گرفت و با هم سمت کشتی که تا چند دقیقه دیگه حرکت میکرد رفتند.

سمت تهیونگ که قدم هاش رو اروم برمیداشت برگشت و با کلافگی دستش رو سمت دستش دراز کرد و با گرفتن مچش سمت خودش کشید و همونجور که سمت عرشه کشتی میرفتند بی توجه به صدای دست و جیغ دوستای مشترک جین و نامجون به تهیونگ نگاه کرد:

_ پهلوت چیشده؟!

تهیونگ سمت جونگکوک برگشت و دستش رو از روی پهلوش برداشت و بی اهمیت به باد سردی که تو تنش پیچید جواب داد:

_ هیچی یکم درد میکنه.

جونگکوک سری تکون داد و با نزدیک شدن به جمعی که تو مهمونی و یکسری جلسات کاری باهاشون اشنا شده بود، لبخندی زد و همونجور که دست تهیونگ رو رها میکرد سمتشون رفت و مشغول حرف زدن باهاشون شد.

نگاهش رو سمت دریای سیاه برگردوند و چشم هاش رو برای لحظه ای بست. حتی درک درستی از جمله هایی که می شنید نداشت و هرکدومشون مشغول حرف زدن راجع به سهام، سفرها و خرید های اخیرشون بودند و با قیمت هایی که تهیونگ قسم میخورد حتی از تعداد صفر هاشون هم بیخبر بود.

با صدای جین که صداش زد سمتش برگشت و سوالی نگاهش کرد:

_ بیا اینجا میخوام کیک رو ببرم.

تهیونگ سرش رو به نشونه منفی تکون داد و اروم جواب داد:

_ نه... با دوستاتو...

_ توام دوستمی تهیونگ بیا اینجا.

قبل از اینکه دوباره مخالفت کنه با حس دستی که دور کمرش حلقه شد سرش رو برگردوند و با دیدن جونگکوک سرش رو پایین انداخت و از سرمایی که تو تنش پیچید کمی بیشتر تنش رو به جونگکوک نزدیک کرد:

_ لباس بهتری تو اون کمد لعنتی نبود که بپوشی؟!

_ نه همشون از این نازکتر بودند.

جونگکوک نفسش رو با کلافگی ازاد کرد و کتش رو در اورد و روی شونه های تهیونگ انداخت و سمت جین که همراه با شمارش معکوس سرش رو به کیک نزدیکتر میکرد برگشت و با فوت کردن شمع براش دست زد.

نامجون با لبخند به جین نگاه کرد و با بوسه ارومی روی لب هاش، سمت گارسون هایی که کنار سلف سرویس ایستاده بودند برگشت و ازشون خواست تا کیک رو بعد از برش براشون بیارن و یکی از نوشیدنی های توی سینی رو برداشت و بعد از مزه کردنش با پخش شدن اهنگ و نور لایت کشتی از دست جین گرفت و همونجور که از پشت میز بیرون می اورد، دست دیگه اش رو دور کمرش گذاشت و مشغول رقصیدن باهاش شد.

به دوستاش که با گرفتن دست پارتنرشون سمت پیست می اومدند نگاه کرد و با اشاره به جونگکوک و مخالفتش اخمی کرد و اروم لب زد:

_ بخاطر جین.

جونگکوک نفس عمیقی کشید و با دیدن نگاه جین از دست تهیونگ که سعی میکرد مخالفتش رو با کشیدن دستش نشون بده گرفت و همراهش بین جمعیت رفت.

(اهنگ رو پلی کنید)

تنش رو به آرومی تکون میداد و نگاهش رو هر جایی بجز چشم های مشکی مقابلش میچرخوند. این سومین باری بود که با جونگکوک میرقصید و حسش متفاوت تر از تمام زمان هایی بود که باهاش گذرونده بود. حسی که ازش میخواست تمام اتفاقات رو با جزئیات و عطر تنی که تو باد میچرخید تو ذهنش حفظ کنه و هیچوقت این لحظه رو فراموش نکنه.

_ چیزای جالبی این اطراف هست؟!

جونگکوک با اخم گفت و به تهیونگ زل زد:

_نه... نیست.

_ پس به من نگاه کن.

تهیونگ لب هایی که میرفت تا به لبخند باز بشه رو جمع کرد و با محکمتر شدن حلقه دست های جونگکوک دستش رو دور گردنش حلقه کرد و با تیر کشیدن پهلوش سرش رو برای لحظه ای روی شونه اش گذاشت و تنش رو با حرکات جونگکوک هماهنگ کرد.

نگاهش رو تو چهره تهیونگ چرخوند و اب دهنش رو قورت داد، چشم هاش روی لب های خاصش میچرخید و سرش بی اراده کمی سمت صورت پسر خم شده بود و قبل از اینکه نزدیکتر بشه با روشن شدن چراغ های عرشه چشم هاش رو به نگاه خیره تهیونگ دوخت و دستی پشت گردنش کشید و با صدای نامجون از پسر کوچیکتر فاصله گرفت و سمتش رفت.

هیچی از حرف های نامجون نمی شنید، و فقط به پسری که با فاصله نسبتا زیادی ازشون کنار میله ها ایستاده بود و سرش رو سمت دریا برگردونده بود و نگاهش رو به نقطه نامعلومی تو اون تاریکی دوخته بود، خیره شده بود.

حسی که تو قلبش پنهان شده بود انگار راهی برای نجات از اون سردرگمی پیدا کرده بود و پاهاش تنش رو واردار میکرد تا سمت تهیونگ بره و تنش رو در اغوش بگیره...

دلیلش چی بود که نمیتونست حتی برای لحظه ای اون پسر رو دور از خودش تصور کنه؟! که نمیتونست حتی نگاهش رو از اون نیم رخ لعنتیش بگیره و حواسش رو به حرف های دوستش بده؟!

نفسی با کلافگی کشید و قدمی سمتش برداشت... تهیونگ برای اون بود... تهیونگ تنها سهمش از این زندگی لعنتی بود.

قدم دیگه ای برداشت و با شنیدن اسمی که از دهن پسر کنارش زمزمه شد سر جاش ایستاد:

_ شی وو...

به گارسونی که با دو قدم فاصله ازش ایستاده بود و به تهیونگ نگاه میکرد زل زد، با دیدنش که قدم هاش رو سمتش برمیداشت چشم هاش رو ریز کرد و با دیدن تیزی چاقویی که زیر سینی بود اب دهنش رو با ترس قورت داد، با دوییدن مرد و حمله کردنش به تهیونگ سمتش دویید و با پرت شدن تهیونگ تو دریا سر جاش ایستاد و به خونی که روی زمین ریخته بود با بُهت نگاه کرد.

-How do I love, how do I love again?

How do I trust, how do I trust again?

Every night, I'm dancing with your ghost

Every night, I'm dancing with your ghost

*******

دوستتون دارم بیبی های نازم🐚🌊

اهنگ رو تو چنل گذاشتم، لینک بیو ❤














Continue Reading

You'll Also Like

594 90 7
ژانر:ویکوک،فلاف،درام با این فیک قراره قلبتون اکلیل بارون شه! . . . یونا، دختر ۴ ساله تهیونگ از بچگی سرطان داشته،چی میشه اگه وقتی تهیونگ دکتر جدید دخت...
567K 65.5K 47
"Completed" خلاصه: جئون جونگکوک رزیدنت جراح مغز و اعصاب،با وجود شلوغی بخش اورژانس بین اون همه مریض و همراهایی که به هیاهوی سالن دامن میزدن،مجذوب مرد...
2K 335 23
قاتل های حرفه ای شکارشون رو‌شب ها توی دام‌میندازن. اما اون همیشه برخلاف قوانین عمل میکنه! کی فکرش رو میکنه توی پارکینگ شرکتش به قتل برسه؟ و یا داخل...
4.5K 682 1
چی میشه اگر یه آرمی تهکوکر کله خراب، صبح از خواب بپره و ببینه تو بغل تهیونگ خوابیده؟!✨ البته که این همه ی ماجرا نیست، همه چی وقتی عجیب میشه که جونگوک...