Heaven

107 17 37
                                    

بال هایش را تکان داد و بین ابر ها گم شد
صدای خنده هایش از دوردست ها به گوش می رسید
با دقت بیشتری دنبالش گشتم
کنار رودی نشسته بود

از یکی از درختان سیبی به سرخی لب هایش چیدم
به سمتش رفتم
سرش را بالا اورد و برق چشمانش را نصیبم کرد
- لیام بیا اینجا !
قدم هایم را تند تر کردم تا به او برسم . سیب در دستانم را به او دادم و کنارش نشستم .
با ذوق ابر ها را کنار زد
- ببین !

چشمانم خیس شد
دیدن برادرم با خانواده اش برای من همه چیز بود .
تمام خاطراتمان مثل یک فیلم از نظرم رد شد .
+ زین
- جانم ؟
+ می گم ، میای امشب به خوابشون بریم ؟
- معلومه که میام ! خیلی دلم براشون تنگ شده
و ما تمام روز رو منتظر فرا رسیدن شب ماندیم

.........

با تاریک شدن هوا ، پل روشنایی خودش رو بدست آورد
خیلی ها برای دیدار با زمینی هایشان آمده بودند
دستش را گرفتم و با هم به روی پل رفتیم

زیر گوشش زمزمه کردم
+ زین . دوستت داردم
گونه هایش سرخ شد
- منم دوست دارم

و به سمت زمین حرکت کردیم

این پارت رو می خوام به سه نفر تقدیم بکنم

۱. mzm_6772
که برای نوشتن این پارت بهم انگیزه داد و کل مدت این بوک منو همراهی کرد

۲.Taran-N
daughterof_night

این دو تا که دیگه اصلا حرفی برای گفتن نمی زارن می تونم بگم بزرگترین حامی های زندگیم

۳. و در آخر همه کسانی که عزیزانشون رو از دست دادن ♡

♡H

World War IWhere stories live. Discover now