12

128 30 18
                                    

- برام مهم نیست که چقدر خطرناکه . من باید با گوش های‌خودم صدای التماساشون رو بشنوم ؛ با چشمای خودم مرگشون رو ببینم و با دستای خودم خونشون رو لمس‌کنم . این خواسته ی زیادیه ؟


- داری از چی‌حرف می‌زنی ؟ کدوم التماس ؟ کدوم مرگ ؟ کدوم خون ؟ سرتو انداختی پایین می‌خوای کجا‌ بری ؟ آلمان ؟

- از کی تا حالا جرعت کردید با ملکه کشورتون اینطوری حرف بزنید ؟ می‌تونم برای همین کارت تا ابد توی سیاهچال بندازمت . تو که اینو نمی خوای فرمانده ؟ پس فقط به دستوراتم عمل کن

جک سرش رو پایین انداخت . هری متوجه کاری که می خواست بکنه نبود و جک مسئولیت اگاه کردنش رو داشت ولی لعنت به پست و مقام که مجبورش می‌کرد که بدون هیچ حرفی با چشمای خودش از بین رفتن هری رو ببینه .

- ببخشید اعلیحضرت . قصد توهین نداشتم من فقط کنترل خودم رو از دست دادم . من را عفو بفرمایید .

و بعد در مقابل هری زانو زد . هری نگاهشو از جک گرفت و همونطور که ایستاده بود شروع به یاداوری خاطراتش کرد .

- لویی همیشه درباره تو حرف می زد . همیشه از شجاعت و وفاداریت می گفت . داستان دلاوری ها و از خود گذشتی هات همیشه سر زبونش بود . یادمه اخرین باری که دیدمش بهش گفتم که می ترسم و اون گفت که تو و لشکرت رو برای من نگه داشته و بخاطر همین هم تو رو با خودش به جنگ نبرد . اون می خواست تو مواظب من باشی . اون خیلی بهت اعتماد داشت

هری روی پاهاش خم شد و مقابل اون پسر نشست . می‌ تونست رد اشک رو روی صورت جک ببینه . هر چند که خودش دست کمی از اون نداشت .

- حالا اون دیگه‌ نیست و من اومدم اینجا تا ازت کمک بخوام . می دونم که وظیفه داری از من محافظت کنی ولی اینکار بخاطر همون کسیه که بهت این وظیفه رو داده . ما باید از آلمانی ها انتقامش رو بگیریم .

جک نگاهش رو به هری داد . هری لبخندی از روی امیدواری‌ زد . اما وقتی که جک سرش رو پایین انداخت تمام امید ها از دلش پاک شد . جک همونطور که از سعی می کرد اشک هاش رو پاک کنه گفت

- من می فهمم که شما چه می فرمایید اما مشکل چیز دیگریست . من .....

........

فلش بک
د.ا.ن لیام

با شنیدن صدای پا از پشت سرم به سمت صدا برگشتم . جک در حالی که سعی می‌کرد نفسش رو تنظیم کنه تعظیم کرد

- عصر بخیر اعلیحضرت . ماروس بهم گفت که با من کاری داشتید

-درسته . می خواستم یه کاری رو بهت بدم . این خیلی برام مهمه . ازت می‌خوام به المان بری و گل بنفشه المانی رو برام بیاری و هر چه زودتر هم برگردی .

World War IWhere stories live. Discover now