5

171 41 31
                                    

می دوید
هیچ چیز باعث نمی شد که سرعتش را کم کند
همه با تعجب به او نگاه می کردند
نامه ی در دستش چه خبری را حمل می کند ؟
......
آلمان!
چیزی که آرامش رو ازشون گرفته بود
چیزی که کشورشون رو هر لحظه به سقوط نزدیک تر می کرد
قلم رو محکم تر گرفت
این درست نبود
ولی اون باید فداکاری می کرد
بخاطر کشورش
اما
اما علیه خانوادش

تصمیمش رو گرفت
قلم را در جوهر زد و رد های سیاهی را روی کاغذ به جا گذاشت
" آماده باش تا زمانی که دستور حمله داده شود "
.....
چشمای سبز می سوخت ولی نمی تونست گریه اش رو متوقف کنه
" چرا ؟ "
لویی دستش رو روی بازوی هری کشید و اون رو به آغوش خودش فراخواند
" بلژیک همسایه مرزی ما هست . آلمان با گرفتن بلژیک به مرز های فرانسه می رسه . اگه به بلژیک کمک نکنیم این جنگ وارد کشور خودمون می شه "
" ولی اونا که با بلژیک کاری نداشتند . اونا در بخش شرقی شون در حال جنگ اند . بلژیک دقیقا در قسمت غربی آلمانه "
لویی سرش رو پایین انداخت .
" منم نمی دونم چرا اینکار رو کردند . اونا به جای جنگ به دنبال کشورگشایی اند "
هری با یاداوری اینده ای در انتظارشون بود هقی زد و خودش رو بیشتر توی بغل لویی جمع کرد
" مگه نمی گی سپاهشون خیلی قویه ؟ اگه تو بری . اگه زخمی بشی . اگه .... "
نتونست ادامه بده . اون حتی نمی تونست به مرگ همسرش فکر کنه
" دیگه این حرفو نزن . هیچ اتفاقی قرار نیست بیافته "
" بخاطر همین قراره از قصر برم ؟ "
" این فقط بخاطر خودته. اونا فکر می کنند تو توی قصری و اگه بیان اینجا همه چی رو نابود می کنند . "
هری برای اخرین بار عطر همسرش رو بو کشید و بلند شد تا وسایلش را جمع کند
.....
سرما به عمق استخوان هایشان نفوذ کرده بود . پاهایشان دیگر توان راه رفتن نداشت اما نباید می ایستاند . لویی در کنار همسرش و هزاران سرباز که خود را برای جنگ اماده می کردند راه می رفت
به هری نزدیک تر شد و در گوشش زمزمه کرد
" دوست دارم . اینو همیشه یادت باشه "
قطره ی اشکی از چشمان هری پایین امد .
" چرا اینطوری می گی ؟ مگه قراره اتفاقی بیافته ؟ "
لویی اهی کشید .
" نه "
هر دو می دونستند که این جنگ پایان خوشی ندارد اما چه می توان کرد ؟ سرنوشت به هیچ کس رحم نمی کند
لویی از دور صلیب کلیسا رو دید . واقعا داشت کار درستی می کرد ؟
نامحسوس به هری نگاه کرد . به چشماش . دست های قرمز شده است . به گونه هاش که اشک رویشان رد انداخته بود . به فر هاش . به لب سرخش . به هری .
اون واقعا داشت هریی رو دست کی می سپرد ؟
به در کلیسا رسیدند . سرباز ها عقب ایستادند تا مزاحم اون زوج نشن .
لویی دستش رو روی گونه هری کشید . هری به چشم های لویی نگاه کرد . لویی دست هری رو گرفت و بوسه ی نرمی رویش گذاشت . هری لویی رو بغل کرد . فقط نمی خواستند تموم بشه .
در اخر از هم جدا می شوند .
لویی سرش را نزدیک می برد و پیشانی اش را می بوسد
نمی داند چرا نمی تواند فریاد هایی در سرش را خاموش کند
فریاد هایی که می گویند :
این اخرین دیدار است
......
ساعت دو و نیمه نصفه شبه و من اپ کردم :|
خب این پارتم پشت سر گذاشتیم
صدا زجه ها برا لری نمی یاد
پارت بعدی زیام شروع می شه .
نایلم دو پارت دیگه میاد .
منو نخورید
باشه ؟
و اینکه از داستان خوشتون میاد ؟
و اگه خوشتنون نمی یاد چرا ؟
همین دیگه
مرسی از اینکه وقت می زارید و می خونید
H

World War IWhere stories live. Discover now