1

401 56 23
                                    

از پنجره قصر به بیرون نگاه می کند اما دیگر بخاطر برف ذوق نمی کند . نفس عمیقی می کشد و با دست های سردش لباس مشکی اش را صاف می کند .
.....
"اعلیحضرت وارد می شوند "
همه با دیدن ولیعهد قدیم بلند می شوند . سرش را بالا نگه می دارد و با قدم هایی استوار به سمت کشیش می رود .
" خداوند پادشاه را مورد رحمت خویش قرار دهد "
" اه ببینید که چقدر به پدرشان شبیه هستند "
" مطمئناً سال خوبی را خواهیم داشت "
بی توجه به زمزمه های دیگران خودش را به کشیش رساند . نگاهش را چرخاند تا بتواند همسرش را که با چشم هایی بغض الود به او نگاه می کرد ، ببیند .
" آماده اید که شروع کنیم ؟ "
کشیش ارام از لویی پرسید و او سرش را تکان داد .
" لطفا سکوت را رعایت کنید ! "
کشیش این را گفت و از روی میز گوی و شمع را برداشت . سردی گوی دست لویی را سرد تر کرد و باعث شد به سخنان کشیش توجهی نکند . اما با شنیدن صدای سکوتی که نشان می داد همه منتظر او هستند با صدای بلند پاسخ داد
" قسم می خورم "
صدای دست ها گوش را کر می کرد . همه پادشاه جدید را دوست داشتند و می دانستند که قرار است کشورشان را برای همیشه اباد کند . کشیش شنل زرباف را روی شاه های لویی گذاشت و کنار رفت . حالا لویی بهتر می توانست همسر چشم سبزش را نگاه کند . هری خوشحال بود و این لویی رو هم خوشحال می کرد . این همان جرقه جادویی است . همان عشق
......
اینم از پارت اول . خیلی کم شد ولی خب فعلا باید با جو داستان اشنا می شدید . کسی هست که نفهمیده باشه چی شد ؟ راستی ووت و کامنت هم یادتون نره
H

World War IWhere stories live. Discover now