7

154 37 36
                                    

لطفا با صبوری تا اخر این پارتو بخونید
......
شاید خودش رو زیادی درگیر حکومت کرده بود
اون فقط می خواد همه چی خوب پیش بره
مگه مرگ برادر کم غمیه ؟

صدای زین رو شنید که داشت به اون نزدیک می شد
سعی کرد خونسردیش رو حفظ کنه
ولی لعنت به اشک هایی که بی اجازه پایین می ایند
بی هیچ کنترلی
و سوال اینجاست
کسی که نمی تونه اشکاشو کنترل کنه چطوری می تونه بر یک کشور حکومت کنه ؟

" لی ؟ "
" چیزی نیست "
لیام اشک هاش رو با پشت دستش پاک کرد . لبخند فیکی به زین زد و ناشیانه بحث رو عوض کرد
" دکتر چی گفت ؟ "
" هیچی گفت که شک زیادی بهش وارد شده . یکم استراحت کنه خوب می شه "
" این خیلی براش زیاد بوده "

زین اهی کشید . شاید مسخره باشه ولی اون داشت حسودی می کرد . اون حق داشت که لیام بعضی وقت ها هم حال خودشو بپرسه
" اره "
با لحن کنایه داری گفت و به سمت اتاقشون رفت .

لیام با تعجب به زین نگاه کرد . اون واقعا حسودی کرده بود؟
خب چرا که نه ؟
این روزا لیام همش حواسش پیش حکومت و برادرش بود و کاملا زین رو فراموش کرده بود . ولی اون باید بدونه که لیام عاشقشه . مگه نه ؟

لیام وارد اتاق شد و در رو بست .
زین رو دید که مثل گربه کوچولویی خودش رو روی تخت جمع کرده بود .
لیام دلش ضعف رفت . تقصیر اون چیه ؟ زین زیادی کیوته

" تو ... "
لیام سعی کرد اروم باشه ولی زین خیلی عصبانی بود
" فکر کردم رفتی پیش هری "
" زین من فقط .... "
" هیسس . نمی خوام هیچی بشنوم "
و گوشاش رو محکم گرفت

ولی خب اون با لیام طرفه . کسی که رگ خوابش تو مشتشه.
پس فقط کمی چشماشو تر کرد و خودش رو توی بغل لیام انداخت و انقدر به زمزمه ها لیام گوش داد تا بیهوش شد .

......
فلش بک ، همون موقع از دید هری ( توی اتاق جدیدش )

درد ، شکست ، دلتنگی
اینا همه ی احساستیه که من دارم .
من هیچ وقت اینطوری نبودم .
انقدر ضعیف
انقدر خسته
انقدر ناامید
من فقط فکر می کردم همه چی بهتر می شه

حرف های دکتر هنوز تو گوشمه
نگاه زین رو هنوزم احساس می کنم
چشم های شیرینی که هیچ احساسی داخلشون نبود
نه شک نه خوشحالی نه هیچ چیز دیگه ای
فقط بود
همین

" ... و این یعنی شما باردار هستید ..... "

یاد لویی می افتم
اگه اون اینجا بود حتما خیلی خوشحال می شد
حتما دوباره سر اسم بچه با هم دعوا می کردیم
کاش
کاش قدرش رو بیشتر می دونستم
اون فقط خیلی بی رحمانه از پیشم رفت
خیلی بد
و من خیلی ناراحتم
انقدری که اگه دوباره بر گرده باهاش دعوا می کنم
ولی فعلا که .....

لویی !
ماه نورش رو روی جای تو انداخته
و جیرجیرک ها اواز دوری تو را می خوانند
و من اینجا هستم
با هدیه ای از طرف خداوند
که هیچ گاه نتوانم فراموشت کنم
و من می خواهم تو را به ارزویت برسانم
همانی که هر شب از ان برایم حرف می زدی
من هیچ وقت فکر نمی کردم که این کارو بکنم ولی ....

دستم رو روی شکمم می شکم
" به زندگی خوش اومدی ....  نایل "

.........
د.ا.د لویی ( دمدمای صبح روز بعد )

اینجا هوا خیلی سرده
و من روبروی جسدی که فرانسه فکر می کند من هستم ،  نشسته ام
و نمی خوام به این فکر کنم که هری این رو می بینه و چشمای خوش رنگش رو قرمز می کنه
ولی مگه می شه کاری کرد ؟
وقتی که دستات رو بستن و با اسلحه سرت رو نشونه گرفتن ؟
و با زبان خشک آلمانی خودشون به تو و کشور پر احساس فرانسه بد می گن ؟

تو فقط می تونی امیدوار باشی که همه چی درست بشه .
ولی می دونی که باید دعا کنی از این بدتر نشه .
یا .....
اصلا که چی ؟
مگه کسی اهمیت می ده ؟
توی زمانی حتی خداهم چشماش رو روت می بنده
و می زاره ذره ذره نابود شی

ولی اینا مهم نیست
چون من می تونم
ولی هری
اون خیلی ضعیفه
اون نمی تونه با این کنار بیاد
یا شایدم بتونه

یعنی امکان داره منو فراموش کنه ؟
......
فحش آزاد
ولی چونه نزنید که نایل رو عوض نمی کنم
زینم بچم رو درک کنید
اینم از لویی
ولی حواستون باشه هر کاریم کنید سر لویی خالی می کنم نگید نگفتی
اوه راستی
تولد 28 سالگی لویی مبارک
خیلی خیلی ممنون از حمایت زیادتون
و ایده هاتون درباره ی داستان
ولی تکرار می کنم نایل تغییر نمی کنه
و اینکه اپ بعدی بعد از امتحان ها هستش
در اخر هم که دو تا از دوستام دارن می نویسند و برید بخونید و حال کنید و از این کارا
اولیش
Taran-N
که یه فنفیک و یه داستان رو داره با هم جلو می بره و خداییش سخته

دومیش
daughterof_night
که ما رو کشته با این داستانای احساسیش
اره دیگه همین
بازم ووت و کامنت بزارید و دل این جانب را خوش کنید
H

World War IWhere stories live. Discover now