14

133 29 29
                                    

د.ا.ن لیام

همه چیز بهم ریخته بود . مردم وسایلشون رو بر می داشتند و به هرجایی که می تونستند فرار می کردند . آلمان وارد خاک فرانسه شده بود و سعی داشت تا پاریس رو به تسلط خودش در بیاره .

- لیاااااااام
به سمت صدا برگشتم . زین بود که به سمتم می دوید . با تمام سرعت سمتش رفتم.
- زین ! خداروشکر
- چه اتفاقی افتاده ؟
خاک های توی هوا نمی زاشت که صورت بی نقصش رو دقیق ببینم .

- ما باید فرار کنیم
- مگه چی شده ؟ چرا بهم نمی گی ؟
کمی مکث کردم . بالاخره که باید بهش می گفتم
- آلمان
زین بهت زده شد . دستاش می لرزید
- اونا توی حومه شهرن . اگه الان نریم ما رو می برن
زین چیزی نگفت و فقط نگاه می کرد . نباید وقت رو هدر می دادیم اونا هر لحظه ممکن بود برسند .

دست زین رو گرفتم و دنبال خودم کشیدم . اول مقاومت می کرد ولی بعدش اون هم شروع به دویدن کرد .

سوار کالسکه شدیم . اسب ها با بیش ترین سرعت می دویدند . سرباز ها دور تا دورمون رو پوشش داده بودند .خدمتکار ها با تمام توانشون می دویدند .
تقریبا از شهر دور شده بودیم اما کاخ از میان درخت ها پیدا بود . لویی این کاخ رو خیلی دوست داشت .

- نااااااااااایل
جیغ زین باعث شد که همه وایسند
- چی شده زین ؟
- نایل ! اون توی قصره !

...........

باد می وزید و باعث می شد مردم آلمانی توجهی به حرکت غیرطبیعی درخت ها نکنند . 
بازار شلوغ بود و باعث می شد صدای پر کردن خشاب به گوش نرسه

جک به توماس نگاه کرد . توماس به سمت یکی از دکه ها رفت
- Wo finde ich eine deutsche Veilchenpflanze?
( به آلمانی : از کجا می تونم گیاه بنفشه آلمانی رو پیدا کنم ؟ )

مرد به توماس نگاه کرد

- Warum willst du deutsches Veilchen?
( بنفشه آلمانی برای چی می خوای ؟ )

- Wir haben einen Patienten
( بیمار داریم )

مرد با تردید به توماس نگاه کرد ولی بالاخره تسلیم شد
- Neben dem Palast befindet sich ein Hügel. Dort lebt ein alter Mann. Er ist der einzige, der diese Pflanze hat. Aber ich denke nicht, dass es einfach ist, es zu bekommen
(کنار قصر یک تپه است . یه پیرمردی اونجا زندگی می کنه . اون تنها کسیه که این گیاه رو داره . ولی فکر نمی کنم گرفتنش اسون باشه)

................

د.ا.ن هری

- افرین لیام . ببین چطوری زندگیمون رو به باد دادی . به نظرم اگه خودمون رو تسلیم آلمان بکنیم راحت تر پیش می ریم .

جک که سعی می کرد هری رو اروم کنه ، بطری ابی که همراهش داشت رو به اون داد
- هی بیخیال . نگفت که توی قصره ، گفت کنارشه
- الان انتظار داری خوشحال شم ؟

- چرا که نه ؟ اینطوری کارمون هم راحت تر می شه . ما اول می ریم پیش اون پیرمرده و گیاه رو به توماس می دیم و بعد توماس به فرانسه می ره و ما هم به قصر . تعداد افرادمون کم نیست پس فراری دادن یک نفر کار اسونیه

سرم رو بالا برم و به جک نگاه کردم . لعنتی اون خیلی باهوش بود

.........

د.ا.ن لویی

چشمام رو با ناامیدی باز کردم . مطمئن بودم که اینبار می میرم ولی مثل اینکه اونا حواسشون خیلی جمعه
به اطراف نگاه کردم . خونه ای قدیمی پر از شیشه های رنگارنگ . اینجا کجا بود ؟

صدای چند تا سرباز رو شنیدم که داشتند به ورودی خونه نزدیک می شدند .

- Sie sollten es jeden Moment sehen. Er ist sehr bösartig

متوجه حرف هاشون نشدم . اونا وارد خونه شدند . وقتی که من رو دیدند به پیرمردی که کنارشون بود لبخند زدند و همان سرباز قبلی پیش من امد

- باز هم که خودکشی کردی . تو چه مرگته ؟ اگه این دکتر نبود تو الان مرده بودی
و با دست به پیرمردی که اونجا بود اشاره کرد
کمی بهش نگاه کردم . اون خیلی پیرتر از این حرفاست . احتمالا اینجا هم خونه اونه
توی فکر غرق شده بودم که لگدی رو روی گونم حس کردم

- اینجا قرار نیست بهت خوش بگذره . قصر به اینجا خیلی نزدیکه . اونقدر که می تونی سربازای توش رو از پشت همین پنجره بشمری . تنها دلیلی که اینجایی اینه که اگه فکر خودکشی به سرت زد ، دکتر بالا سرت باشه .
نفسی گرفت و با داد گفت
- ببین چطوری ما رو مسخره خودت کردی فرانسوی !

سربازا از خونه بیرون رفتند . پیرمرد پشت میز کوچکی نشست و به بالشت هایی که پشتش گذاشته بود تکیه کرد .
- D'accord. Maintenant je ne suis plus seul
( به فرانسوی : خب . منم دیگه تنها نیستم )
- فرانسوی بلدی ؟
- کتابای پزشکیه خوبی دارند . البته که فقط به درد خودشون می خوره
- منظورت چیه ؟

- خب من راه درمانت رو از توی یه کتاب فرانسوی خونده بودم و البته که یک آلمانی هیچ وقت به ذهنش نمی رسه که با خوردن مسخره سریع غذا خودش رو به کشتن بده . پسر تو واقعا مخت رو از کجا اوردی ؟
- تو اون شرایط فقط همین راه رو داشتم . می خواستی چیکار کنم ؟
- این یه صحبت طولانی تری رو می طلبه

.........

د.ا.ن لیام

- نایل ! اون توی قصره !
کلمه ها ، معنی شون رو از دست داده بودند . قلبم روی هزار می زد . همه می دونستند که باید چیکار کنیم و فقط منتظر دستور من بودند
- بر می گردیم !
- اما قربان ....
- مگه نشنیدید چی گفتم ؟ ما بر می گردیم
- قربان قصر ....

سرم رو با شتاب به سمت اخرین جایی که قصر رو دیدم برگردوندم . اما دیگه قصری اونجا نبود . این شعله های اتش بود که خود نمایی می کرد

........

سلام چطورید ؟
این طولانی‌ترین پارته
امیدوارم که خوشتون اومده باشه
نایلم که ...... بعله
من می ترسم این جک و هری انقدر بهم نزدیک شدن ، هری به لویی خیانت نکنه :/
( حضار : ببند :/ )
دوستان به نویسنده اعتماد کنید
یه تشکر می‌کنم از همه کسایی که می خونن
♡H

World War IWhere stories live. Discover now