6

153 35 88
                                    

سه ماه گذشت
سه ماه هری تنها بود
سه ماه هیچ خبری از لویی نیومده بود
سه ماه توی کلیسایی خارج از شهر مونده بود
بدنش هر روز ضعیف تر از قبل می شد
.....
صدای شیپور کل فضای کلیسا رو پر کرده بود
هری از پشت پرده به افرادی وارد کلیسا می شدند نگاه کرد
سرباز های فرانسه با نشان های سلطنتی
یعنی لویی برگشته بود ؟
- ملکه ؟
هری از افکارش در اومد . دوباره به محوطه کلیسا نگاه کرد
اون .... اون لیام بود ؟
از پشت پرده بیرون اومد . سمت لیام قدم برداشت . لیام لبخندی زد . از کشیش تشکر کرد و به همراه سربازان از کلیسا خارج شد .
روی اسب نشست . هری از پشت پهلو هاش رو گرفت . لیام فرمان حرکت رو داد .
نیم ساعت گذشت . هیچ حرفی بینشون زده نشد . هری دیگه طاقت نیاورد و سکوت رو شکست
" چه اتفاقی افتاده ؟ "
لیام نفس رو حبس کرد . اون هنوز امادگی جواب دادن به هری رو نداشت .
" لیام خواهش می کنم "
" هری الان نه "
" چرا ؟ من حق ندارم بدونم چه اتفاقی افتاده ؟ "
" چیزی نشده که . صبر کن بهت می گم "
" چیزی نشده ؟ معلومه که چیزی نشده . ففط سه ماهه که لویی منو وسط این بیابون ول کرده و بعدشم هم برادرش میاد و یه کلمه هم حرف نمی زنه . همین "
هری ندید ولی لیام اهسته اشک ریخت
" می خوای بدونی ؟ باشه بهت می گم ولی خودت خواستی. اون روز وقتی لویی تو رو توی کلیسا گذاشت چند کیلومتر بعدش به ارتش آلمان خورد و ..... "
هری یه لحظه نفس نکشید . لویی ... لویی مرده ؟
دیگه کسی حرفی نزد
......
زین کل راهرو را یک نفس دوید . وقتی لیام رو سالم دید نفس راحتی کشید و با تمام سرعت به سمتش دوید . هری زین رو دید که با چه شوقی به استقبالش اومده بود . هنوز نمی تونست باور کنه که دیگه لویی رو نمی بینه . از اسب پایین اومد و به طرف قصر حرکت کرد . زین هری رو دید و با شک به لیام نگاه کرد
" نه زین الان موقعیت خوبی نیست "
" ولی اون بالاخره باید باهاش کنار بیاد "
لیام به زین نگاه کرد . می دونست این اشتباهه ولی با سرش رو تکون داد .
زین از لیام فاصله گرفت و سمت هری رفت
" هری "
هری سمت زین برگشت
" می دونم حالت خوب نیست پس بزار به خدمتکار ها بگم اتاقت رو بهت نشون بدن "
" ممنونم زین ولی من خودم اتاقمو می شناسم "
" اخه می دونی ..... تو دیگه نمی تونی به اون اتاق بری "
هری با تعجب به زین نگاه کرد
" مشکل چیه ؟ "
" خب بعد از لویی فرزندش پادشاه می شه و از اونجایی که فرزندی ندارید ... لیام .... خب ... اون دیروز تاج گزاری کرد"
هری برای بار سوم شک شد
" شما ها ...... شماها هیولایید ! می تونستید حداقل یک هفته صبر کنید "
" ما سه ماه صبر کردیم هری . بالاخره باید احساساتت رو بزاری کنار . فرانسه در وضعیت خطرناکی هست . اون به یک پادشاه نیاز داره "
" چطوری می تونی انقدر ..... اخ "
هری جیغ بلندی زد و روی زمین افتاد
.....
یعنی چه اتفاقی برای هری افتاد ؟
اینم از زیام
کم بود ولی بالاخره وارد داستان شد
و اینکه
لویی مردددددددددد
عرررررررر
این پارتو بخاطر تعداد بالای کامنت ها ووت ها اپ کردم
خیلی از همتون ممنونم
پارت بعدی نایل وارد می شود
به نظرتون نایل چه نقشی داره ؟
broken♥H

World War IWhere stories live. Discover now