8

139 37 31
                                    

د.ا.ن زین ( چند ماه بعد )
دستم روی دستگیره خشک شد
من نمی تونم
من چطوری توی صورت هری نگاه کنم و بگم که دلیل همه سردرداش منم ؟
بگم که همه ی بی اشتهایی هاش بخاطر منه ؟
اون حس ناامنی که توش به وجود اومده ....
چطوری بهش بگم که می خواستم بچش رو بکشم ؟

خاطرات توی ذهنم تکرار می شن
اون روزی که فهمیدم بارداره
اون روزی که لیام متوجه هری شد و از خوشحالی اشک ریخت
اون روزی که فهمیدم قراره حکومت رو از دست بدم
اون روزی که ساعت ها برای کشتن هری و بچه اش نقشه کشیدم
اون روزی که توی غذاش سم ریختم
اون روزی که لرز های وحشتناک هری رو دیدم
اون روزی که ....

دیگه اون روز وجود نداره
اون روز همین الانه
همین الانی که من می خوام همه چیز رو برای هری اعتراف کنم
بهش بگم که پشیمونم
بگم که منو ببخشه
هر چند این غیر ممکنه
به دستگیره چنگ می زنم
من باید اینکار رو بکنم
یا الان یا .....

" ااااااااااااااااا "
صدای جیغ هری از اتاق بلند شد
سریع در رو باز کردم و سمتش دویدم
روی تخت افتاده بود بدنش حسابی عرق کرده بود
" هری ... چی شده ؟ "
نفسش بالا نمی اومد
با صدایی از که انگار از ته چاه اومده بود، گفت
" فکر کنم .... وقتشه"

......

د.ا.ن لیام
پنج بار دور تا دور قصر رو زدم ولی هنوز اروم نگرفتم
الان دو ساعته که دکتر پیش هری رفته ولی هنوز هیچ خبری نشده
اون واقعا شانس اورد که زین اونجا بود و گرنه هیچ کس نمی فهمید
راستی زین برای چی اونجا رفته بود ؟

" اعلیحضرت ! دکتر می خوان با شما صحبت کنند "
به سرعت سمت اتاق هری دویدم و داخل اتاق شدم
هری اروم شده بود و دیگه جیغ نمی زد
زین هم کنارش روی تخت نشسته بود و داشت عرق های صورت هری رو پاک می کرد
سرم رو چرخوندم تا دکتر رو پیدا کنم
ولی هیچ کس نبود
" ببخشید اعلیحضرت "
پشت سرم رو نگاه کردم و دکتر رو دیدم که یه بچه توی بغلش داشت
اشکام بی اختیار شروع به ریختن کرد
دکتر از من رد شد و بچه رو توی بغل هری گذاشت
بعد سمت من اومد و من رو به سمت بیرون کشید
کمی تقلا کردم ولی خب باید به حرفاش گوش می دادم

بالاخره بیرون رفتیم و اون در رو بست
قیافه اش حسابی گرفته بود
نگاهش غمگین بود جوری که ترس کل وجودم رو گرفت
" چیزی شده دکتر ؟ "

......

د.ا.ن هری
به موجودی که توی بغلم بود نگاه کردم
اون خیلی کوچولو بود
خیلی ظریف
خیلی شکننده
اون سعی کرد که چشماش رو باز کنه ولی نمی تونست
اما من می تونم رنگ ابیش رو از همین الان تشخیص بدم
اگه لویی الان اینجا بود حتما ناراحت می شد چون همیشه دوست داشت چشمای بچمون به من بره
اون باید الان اینجا می بود و می دید که چقدر ابی به موهای قهوه ای خوش رنگش میاد
حقیقتا اون یه نسخه کوچیک شده از لویی بود
البته زین می گه که لبهاش به من رفته
و اوه
اون چال گونه داره

لویی
با اینکه از دست ناراحتم
ولی برگرد
تو که نمی خوای نایل بدون تو بزرگ شه ؟

.....

د.ا.ن لویی ( هفته بعد )
همه چیز اشفتست
تعداد سرباز ها چند برابر شده
همه چشمشون به نامه ای هست که فرمانده سپاهشون توی دستش داره
اون چیه که کل لشکر رو بهم ریخته ؟

فرمانده جلو اومد و دستش رو روی شونم زد
" hey buddy ! " *
گفت و با پاش لگد محکمی به من زد
از درد به خودم پیچیدم
اونا واقعا بیرحمن
" read it "
گفت و اون کاغذ رو جلوم انداخت
اون نامه به زبان فرانسوی نوشته شده بود
' تولد شاهزاده نایل را شاد باش می گوییم '
چشمام قفل کرد
نایل ؟
این همون اسمی نبود که من و هری برای بچمون انتخاب کرده بودیم ؟
هری ....
هری باردار بود ؟
چه اتفاقی افتاده ؟

فرمانده لگد دیگه ای بهم زد و با صدای کر کننده ای گفت
" What the hell is it saying ? "
گیج نگاش کردم
اگه بگم اونا نایل رو می کشن
من اینکار رو نمی کنم
" answer me " *
اونا واقعا چه فکری کرده بودند ؟
" you never get the answer "
تفنگش رو در اورد و سمتم نشونه گرفت
" are you sure ? "
" yes "
و این سیاهی بود که چشمام رو در بر گرفت
......
* ترجمه این قسمت :
هی بادی در واقع برای وقتیه که می خوان کسی رو صدا بزنن و بعد فرمانده به لویی گفت که اون نامه رو بخونه و لویی هم به اون نگفت که توی نامه چی نوشته شده و فرمانده هم پرسید که مطمئنی نمی خوای بگی ؟ و لویی گفت اره

خب خب خب ببینید کی برگشته
فحش به زین ممنوع
فحش به نویسنده ازاد ( یاد توییت لویی افتادم )
به نظرتون دکتر به لیام چی گفت ؟
چه اتفاقی برا لویی افتاد ؟
آیا این جانب می تواند امتحان هایش را  خوب بدهد ؟
همه ی اینا در پارت اینده :)
( هر چند که اون قسمت امتحان برا هیچ کس مهم نیست )
نه ولی خداییش دلم براتون تنگ شده بود ♥
و خیلی ممنون از همه ی ووت و کامنت ها
اگه از داستان خوشتون اومده لطفا به بقیه هم معرفیش کنید
خیلی خیلی دوستون دارم
♥H

World War IWhere stories live. Discover now