13

127 23 13
                                    

د.ا.ن هری
سر و صدایی که از بیرون می اومد باعث شد از خواب پاشم و بعد از پوشیدن لباس و شستن صورتم از چادر بزنم .
سرباز ها از غذای کم شکایت می کردند و برای‌ یک‌ تکه‌ نان بیشتر هم دیگر رو زیر مشت و لگد می‌ گرفتند .

- ساکت!!!!! همه بشینند
صدای جک بود که همه رو میخکوب کرده بود . چهرش خیلی اشفته بود و به نظر‌ می رسید که دیشب اصلا نخوابیده

سرباز ها دست از دعوا برداشته بودند و اروم روی تخته سنگ ها نشسته بودند . اون می خواست چیکار کنه ؟

- ما می خوایم بزرگترین انتقام فرانسه رو بگیریم . چیزی که هیچ وقت تاریخ فراموشش نکند ......

همه نفس ها حبس شده بود . اون واقعا می خواست انجامش بده؟

- مرگ پادشاه سابق فرانسه چیزی نبود که بزاریم به راحتی از ذهن مردم پاک بشه . پس باید انتقام بگیریم

نفسی گرفت و ادامه داد

- این جنگ نیاز به شجاعت و از خود گذشتی داره. تنها کسایی می‌تونن توی این جنگ باشند که این انتقام رو از جونشون بیشتر دوست داشته باشند پس ازتون می‌خوام هر‌کس‌ که ترسیده و می خواد به فرانسه بر گرده بره توی اون چادر
و به سمت چادر‌خودش اشاره کرد

زمزمه ها بالا گرفت اما هیچ کس‌بلند نشد

- هر کسی که وارد اون چادر بشه نه از مقامش کم می شه و نه هیچ اهانتی بهش می شه . تنها چیزی‌که از دست می ده اسمش در صفحات تاریخه .

چشمم به یکی از سرباز ها افتاد که داشت با تردید به چادر نگاه می کرد ‌. با چشم به جک اشاره کردم و اون رو متوجه سرباز کردم .

خودم اون سرباز رو خوب می شناختم . از همون موقعی که بین سرباز ها مخفی شده بودم . اون خیلی سادست و تنها دغدغه اش دختر پنج سالشه که پیش مادربزرگش زندگی می کنه .

جک بعد از کمی فکر کردن گفت
- یادتون باشه که شهرت همیشه هم خوب نیست . ادم های زیادی بودند که کار های بزرگی‌انجام دادند اما هیچ وقت اسمشون توی تاریخ ثبت نشده . امکان داره ما فراموش بشیم پس این شهرت مهم نیست .مهم این هست که چه کاری انجام دادیم . کسی که به اون چادر می‌ره قراره بزرگ ترین کار رو انجام بده . من خودم اون شخص رو سرباز کلیدی می‌دونم.

انگار با شنیدن این حرف امیدی به دل اون سرباز راه پیدا کرده بود . بلند شد و با قدم هایی استوار راهش رو سمت چادر‌ کج کرد

- توماس ؟

نفس در سینه سرباز حبس شد
- ب .. بعله فرمانده ؟

جک لبخندی به او زد
- بهت افتخار می‌کنم .

توماس نفسش‌رو بیرون داد و با لبخند از جک تشکر کرد و به سمت چادر رفت

جک نگاهش رو به سمت جمعیت چرخوند
- خب وقت زیادی نداریم . بهتره همین الان نقشه رو شروع کنیم

........

د.ا.ن زین

دلم برای هری تنگ شده . برای لویی . برای زندگیی که قبل از این داشتیم .
دلم برای زندگی خوب و بدون محدودیتم با لیام تنگ شده .
دلم می سوزه
برای نایل
برای روز هایی که با ناشکری ازشون گذشتیم
برای لویی که داره با نا امیدی و تاسف به ما‌ نگاه می‌کنه
برای لی.....

- علیحضرت !

با صدای مارکوس از فکر‌بیرون اومدم

- چیزی شده ؟

- بعله . ما باید همین الان قصر رو ترک کنیم !

..........

سلام
می دونم شاید از روند داستان خسته شده باشید
راستش این مدت اصلا انرژی هیچ کاری رو ندارم
فک کنم اینا نشونه های تموم شدنه ساله

همه مون می دونیم‌که عید امسال با بقیه سال ها فرق داره ولی مگه این همون چیزی نیست که دنبالش هستیم ؟
تفاوت ، خارج از چهارچوب
این همون کلید پیشرفت بشر هست
پس‌ بیاید امسال رو سالی برای پیشرفت خودمون بکنیم
به تمام شماره های توی تلفونمون بدون استثنا زنگ بزنیم
قدر لحظه هامون رو بدونیم
قدر دوستامون
قدر همین چیزی که الان هستیم
چون هر چقدر به نظر شکست خورده ، ضعیف و گناه کار به نظر برسیم باز هم یک فرشته ایم
که فقط ادم های خاص می‌تونن درکش کنند

پس بیخیال مشکلات
بیاید زندگی رو تجربه کنیم
چون اون خیلی زیباست

Happy new year
Let's make 1399 the best year ever

♡H

World War IWhere stories live. Discover now