با تمام توانم سعی میکردم بدوم.
خیابونا فقط به وسیله تیر چراغ برق هایی که کنار خیابون با فاصله ی یکسان از همدیگه قد علم کرده بودن روشن میشد ، که البته بعضیاشونم سوخته بودن.باورم نمیشه با یه روش بچگانه از دستشون فرار کردم ، البته اونا الان تو فاصله ی سه متری از من دارن پشت سرم میدون و انگار نمیخوان بیخیاله منه بدبخت بشن .
حتما میپرسین اون روش بچگانه چی بود .خب خیلی ساده بود
فقط به پشت سرشون نگاه کردم و سعی کردم متعجب باشم و بعد با صدای بلند گفتم
+تو اینجا چیکار میکنی؟فرار کن!
خب اونا انقدر اسکل بودن ک دست جمعی برگردن و به پشت سرشون نگاه کنن.
و چ فرصتی از این بهتر؟
همین ک سرشونو برگردوندن منم شروع کردم به فرار!و الان من یک مشکل دارم
مشکل این هستش که من دقیقا نمیدونم به کدوم جهنمی باید فرار کنم ،تا آخر دنیام ک نمیتونم بدوم!هعی خدایا نجاتم بده
تا اونجایی ک میتونستم سعی میکردم از پیچیدن توی کوچه ها پرهیز کنم
آخه معلوم نبود آخرش به جایی میخوره یا اینکه بن بسته
و از اونجایی ک من کاملا با شانسم آشناییت دارم میدونم ک احتمالا وقوع گزینه دوم صد در صدهآه جونگ کوک از مغزت استفاده کن پسر
فکر کن
فکر کن
ویک جرقه
درسته عمودر حالی که میدوییدم به سختی گوشیمو از تو جیبم بیرون کشیدم .
هندزفریم هنوز توی گوشم بود
سریع با عمو تماس گرفتمبه یک بوق نرسیده جواب داد
_الو جونگکوک پسرم خوبی؟همون طور ک نفس نفس میزدم به سختی به عمو جواب دادم
+عمو....عمو به کمکت نیاز دارمبلافاصله بعد از اتمام حرفم سرمو عقب برگردوندم و به پشتم نگاه کردم
فاصلشون باهام بیشتر شده بود
ولی دلیل نمیشد من از سرعت قدمام کم کنم_بگو ببینم مشکل چیه ؟چه کمکی از دستم بر میاد؟
با پیچیدن صدای عمو توی گوشی حواسم جمع شد
+عمو من الان دارم از دستشون فرار میکنم ولی نمیدونم از کجا و به کجا برم (نفسی گرفتم)خونه ک نمیتونم برم ، خونه خودمم ک نمیشه ، چیکارکنم.کمی سکوت شد
_خب جونگکوک من الان موقعیتتو دارم ، به نظر من بهترین کار اینه بری به اداره جونگسو ، بهش ک زنگ زده بودم گفت که شیفته ، آمادگی داشته باش هر طرف که گفتم بپیچ همون سمت ، الان بپیچ سمت راست .
اوکیی گفتم و به سمت راستم که کوچه ای بود پیچیدم
گوشیم رو توی جیبم چپوندم و جای هدفنمو توی گوشم محکم کردم
کوچه به نظر بن بست میومد_ راست
کم مونده بود کوچه باریکی که سمت راست بود رو رد کنم ولی سریع خودمو پرت کردم تو کوچه
ولی چون یکم دیر پیچیدم دست راستم به طور دردناکی با دیوار سمت راست ورودی کوچه برخورد کرد .
YOU ARE READING
⛓• Cᴏᴜʀɪᴇʀ Oғ Dᴇᴀᴛʜ •⛓
Fanfiction«من چی هستم» این سوالیه ک از وقتی چشامو توی بیمارستان باز کردم هر روز و هر ساعت از خودم میپرسم! عمو بهم میگفت : اونا تورو "پیک مرگ" صدا میکنن . . . از پشت به مردی که با طناب به صندلی بسته شده بود نزدیک شد دستشو جلو برد و طنابارو به سختی باز کرد ...