part13

623 124 44
                                    

"جونگ‌کوک"

از پله ها سرازیر شدم و اومدم طبق عادت همیشگیم دوتا پله آخرو بپرم که یادم افتاد اینجا خونه خودم نیست ، پس چندتا پله باقی موندرو سعی کردم با وقار پایین بیام .

وقتی پا به سالن بزرگ عمارت گذاشتم به صورت واضح تونستم صدای غر غرای یونگجارو بشنوم .

واقعا لقب جغجغه برازندش بود .

وقتی به نزدیکی مبل های وسط سالن رسیدم دیدم ک هوسوک و نامجون و درعین تعجب یونگی روی مبلا نشسته بودن .

خب البته بهتره بگم به غیره یونگی که روی مبل سه نفره لم داده بود بقیه نشسته بودن .
کمی چشم چرخوندم ولی فرد جدیدو ندیدم .

+بابات کو پس؟

رو به یونگجا گفتم .

هوسوک تعجب کرد
_باباش؟

کمی هول شدم

+آره دیگه یونگجا گفت باباش اومده .

یونگی همونطور که روی مبل لم داده بود و سرش روی دسته مبل بود و داشت با گوشیش ور میرفت گفت: یا میخواسته از زیره درس در بره یا میخواسته اسکلت کنه که خب البته گزینه اولم همون اسکل کردن حساب میشه .

چشام گرد شد
و بعد با اخم و چشمای سوالی به یونگجا نگاه کردم

یونگجا تند تند دستشو تو هوا تکون داد

_نه به جانه یونگی الکی نگفتم، فکر کردم باباعه ولی مثل اینکه هوسوک چیکن سفارش داده بود نگهبانم آورده بود دم در.

یونگی _جونه اوپا هوسوکت چرا جون من؟

هوسوک_یااااا پای منو نکشین وسط

یونگجا_چرا چرت میگی من کی هوسوکو اوپا صدا کردم؟من همیشه یا میگم هوی یا خره یا هوسوک یا brother (یاده قههقه در وایکیکی دو افتادم )

هوسوک دهن باز کرد تا اعتراض کنه که تحمل نکردم و نذاشتم حرف بزنه

+باشه باشه بس کنین

چند لحظه توی سالن سکوت برقرارشد

ولی یک دفعه هوسوک و یونگجا و یونگی به صورت همزمان شروع به حرف زدن یا به عبارتی پاچه گرفتن هم کردن

یه لحظه با تعجب بهشون نگاه کردم و بعد محکم ضربه ای به پیشونیم زدم که نتیجش در اومدن آخم بود

"مگه مرض داری خب پسره دیوونه"

خودمو سرزنش کردم و بعد به بحث تمون نشدنی اون سه نفر چشم دوختم .

نامجون که تا اون لحظه به صورت تعجب آوری ساکت بود و ریلکس پا روی پا انداخته بود و با عینکی که به چشم داشت کتاب میخوند ، کتابشو بست و اونو باعینکش روی میز جلوش گذاشت و پا از روی پا برداشت

⛓• Cᴏᴜʀɪᴇʀ Oғ Dᴇᴀᴛʜ •⛓Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz