"جونگکوک"
از پله ها سرازیر شدم و اومدم طبق عادت همیشگیم دوتا پله آخرو بپرم که یادم افتاد اینجا خونه خودم نیست ، پس چندتا پله باقی موندرو سعی کردم با وقار پایین بیام .
وقتی پا به سالن بزرگ عمارت گذاشتم به صورت واضح تونستم صدای غر غرای یونگجارو بشنوم .
واقعا لقب جغجغه برازندش بود .
وقتی به نزدیکی مبل های وسط سالن رسیدم دیدم ک هوسوک و نامجون و درعین تعجب یونگی روی مبلا نشسته بودن .
خب البته بهتره بگم به غیره یونگی که روی مبل سه نفره لم داده بود بقیه نشسته بودن .
کمی چشم چرخوندم ولی فرد جدیدو ندیدم .+بابات کو پس؟
رو به یونگجا گفتم .
هوسوک تعجب کرد
_باباش؟کمی هول شدم
+آره دیگه یونگجا گفت باباش اومده .
یونگی همونطور که روی مبل لم داده بود و سرش روی دسته مبل بود و داشت با گوشیش ور میرفت گفت: یا میخواسته از زیره درس در بره یا میخواسته اسکلت کنه که خب البته گزینه اولم همون اسکل کردن حساب میشه .
چشام گرد شد
و بعد با اخم و چشمای سوالی به یونگجا نگاه کردمیونگجا تند تند دستشو تو هوا تکون داد
_نه به جانه یونگی الکی نگفتم، فکر کردم باباعه ولی مثل اینکه هوسوک چیکن سفارش داده بود نگهبانم آورده بود دم در.
یونگی _جونه اوپا هوسوکت چرا جون من؟
هوسوک_یااااا پای منو نکشین وسط
یونگجا_چرا چرت میگی من کی هوسوکو اوپا صدا کردم؟من همیشه یا میگم هوی یا خره یا هوسوک یا brother (یاده قههقه در وایکیکی دو افتادم )
هوسوک دهن باز کرد تا اعتراض کنه که تحمل نکردم و نذاشتم حرف بزنه
+باشه باشه بس کنین
چند لحظه توی سالن سکوت برقرارشد
ولی یک دفعه هوسوک و یونگجا و یونگی به صورت همزمان شروع به حرف زدن یا به عبارتی پاچه گرفتن هم کردن
یه لحظه با تعجب بهشون نگاه کردم و بعد محکم ضربه ای به پیشونیم زدم که نتیجش در اومدن آخم بود
"مگه مرض داری خب پسره دیوونه"
خودمو سرزنش کردم و بعد به بحث تمون نشدنی اون سه نفر چشم دوختم .
نامجون که تا اون لحظه به صورت تعجب آوری ساکت بود و ریلکس پا روی پا انداخته بود و با عینکی که به چشم داشت کتاب میخوند ، کتابشو بست و اونو باعینکش روی میز جلوش گذاشت و پا از روی پا برداشت
![](https://img.wattpad.com/cover/205736720-288-k703817.jpg)
CZYTASZ
⛓• Cᴏᴜʀɪᴇʀ Oғ Dᴇᴀᴛʜ •⛓
Fanfiction«من چی هستم» این سوالیه ک از وقتی چشامو توی بیمارستان باز کردم هر روز و هر ساعت از خودم میپرسم! عمو بهم میگفت : اونا تورو "پیک مرگ" صدا میکنن . . . از پشت به مردی که با طناب به صندلی بسته شده بود نزدیک شد دستشو جلو برد و طنابارو به سختی باز کرد ...