part9

824 121 138
                                    

صدای نفس نفس زدنش تو اون مکان سرد ک بوی گند الکل همه جاشو پر کرده بود ب وضوح مشخص بود

با ترس سرشو چرخوند و ب وضعیتش نگاه کرد و در همون حال هم تلاش کرد دستاشو ک با طنابای محکم ب تخت بسته شده بودن آزاد کنه.

تمام بدنش درد میکرد انگار ک یه تریلی هیجده چرخ از روش رد شده باشه
جای زخم ها و بخیه های روی بدنش ب صورت خیلی دردناکی میسوخت
ب سختی به بدن خودش نگاه کرد

حتی پانسمان هام نتونستن جلوی خونریزی رو بگیرن و روپوش سفیدی ک به تنش داشت هم از خونش گلگون شده بود

با صدای در و در امتداد اون صدای پاشنه های کفشی، روح از بدنش خارج شد
دیگ نمیتونست ! تحمل این سختیا در این حد از توانش خارج بود

با نزدیک تر شدن شخص ،تونست سرنگی ک حدس میزد حاوی بیهوش کننده باشه تشخیص بده
با ترس شروع ب تقلا کرد بدون توجه ب درد زخماش که با هر حرکتش بیشتر درد میگرفت و انگار جیگرش داشت آتیش میگرفت
.
و با نزدیک تر شدن اون شخص شوم چشماشو بست
و با صدای بلندی شروع ب جیغ کشیدن کرد

در عین حال هم تلاش کرد تا دستاشو از شر اون طنابای لعنتی نجات بده
بخواطر  آدره نالینی که بدنش از ترس ترش کرده بود کمتر میتونست درد زخماشو احساس کنه

تنها چیزی ک براش توی اون لحظه مهم بود فرار کردن از اون سرم بیهوشی بود
چون میدونست وقتی بیهوش بشه و بعد اون دوباره چشماشو باز کنه باید همون دردای سرسام آورو تحمل کنه

نه!!دیگه نمیتونست

با کمی زور زدن طنابا از دور دستش پاره و تارو پودش از هم جدا شد.

با جیغایی که زده بود باعث شده بود چنتا از افراد امنیتی اون ساختمون توی اتاق بریزن .
با سرعت و درد زیاد ،لباسای خونی و پاهای برهنه با سرعت به سمت در رفت و پرسناری رو هم که برای بیهوش کردنش توی اتاق اومده بود و الان سر راهش بود با یه دستش از سر راه کنار زد که باعث شد با سرعت به سمت دیواری که چند متر با اونا فاصله داشت پرتاب بشه .

با چیزی که دید چند دقیقه سرجاش خشکش زد.

پرستاری رو که با قدرت نه چندان زیاد یه  دستش به سمتی حل داده بود باسرعت زیادی به سمت دیوار پرتاب شد و با شدت زیادی باهاش اصابت کرد .

با حیرت به دیوار که سر پرستار نسبتا روی اون متلاشی و له شده بود و بدن غرق در خونش نگاه کرد .

ولی با صدایی که از سمت در شنید ،دقیقا همونجایی که مامورهای امنیت اون ساختمون ایستاده بودن ،به اون سمت برگشت.

با دیدن مسلح بودن اونها دوباره ترس توی بدنش جوونه زد.

اون تا اینجا اومده بود پس نباید کوتاه میومد ،یا میمرد یا از این جهنم خلاص میشد
بدون توجه به ماموری که فریاد میزد:از جات تکون نخور وگرنه شلیک میکنم

⛓• Cᴏᴜʀɪᴇʀ Oғ Dᴇᴀᴛʜ •⛓Where stories live. Discover now