part14

792 119 213
                                    


اینم از عیدیتون ^^🎈
ووت فراموش نشه💙🎈
راستی دوست دارم واکنشتونم بدونم پس کامنتم بزارین😉💙

~~~~~~~~~~~~~~~

بعد از چک کردن و مطمئن شدن از وجود تمام وسایلی ک باید همراه خودش میبرد از اتاقش خارج شد و تو راهروی عمارت بزرگ ک پر از اتاق بود ایستاد و با صدای بلندی داد زد :

+بچه هااااااااااااااااااا عجله کنید ممکنه دیر بشه چک کنین چیزی جا نزاشته باشین .

و بعد واینستاد و ب طبقه پایین رفت و توی حال بزرگ عمارت منتظر بقیه شد تا بیان
با دادی ک زد دونه دونه بچه ها از اتاقاشون بیرون اومدن و اونهام ب سمت پایین اومدن
سرشو با صدای غر غر کسی بالا آورد :

-نیازی نبود حتما داد بزنی خیلیم صدای لطیفی داری نسبتا سکته کردم با دادی ک زدی پسره بیشور

دختر بعد از زدن این حرف ب صورت نمایشی دستشو روی قلبش گذاشت و اون قسمتو ماساژ داد

با حالت جدی رو به دختر نگاه کرد و گفت:
+ دوباره حرفتو تکرار کن

دختر نیششو باز کرد و گفت:
-غلط کردم آپوجی

و بعد به سمت نزدیک ترین شخص بهش رفت و خودشو پشتش مخفی کرد و بعد با لحن مظلومی گفت:
_هوسوک جونم نجاتم بده این میخواد منو بخوره.
و باعث خنده هوسوک شد .

یونگی در حالی ک از پله ها پایین میومد سری ب نشانه تاسف براشون تکون داد و وقتی بهشون رسید گفت:
_یونگجا آروم بگیر ،بچه ها باید رو کارمون تمرکز کنیم .

یونگجا پشت چشمی برای یونگی نازک کرد
یونگی بدون کوچیکترن توجه، یونگجارو به چپو راستش گرفت
و بعد ساک کوچولیو جلوی همه گرفت و درشو باز کرد:

_خوب بچه ها هر کودومتون یکی از این گوشیارو بزارین گوشتون مثل همیشه
کاراییشم ک بلدید فقط گمشون نکنین.

و روشو به سمت نامجونی ک تا اون لحظه ساکت بود کرد :
_و تو سعی کن یه زره هم ک شده باهاش کنار بیای و خرابشون نکنی چون دیگه حال ندارم برای پنجمین بار توی این ماه برات بسازمشون.

با زدن این حرف صدای اعتراض نامجونو خنده بقیه بلند شد .

با صدای دورگه کسی خندشونو کنترل کردن:
+خوب بچه ها بیاین مثل همیشه خیلی خوب انجامش بدیم .

تهیونگ اینو گفت و همه ی چهره هارو از نظر گذروند و با لبخند گفت :و جای هیونگم حسابی خالی کنیم

همه جدی شدن و گفتن :
_چشم رییس

همه از خونه خارج شدن و ب سمت پارکینگ رفتن

یونگی ب سمت ون مورد علاقش ک توی اون کم از اتاق کنترل نداشت و از کامپیوتر های مختلف تا ردیاب و کلی چیز های الکتریکی ک بقیه به غیر از خود یونگی سر ازش در نمیاوردن پر بود رفت و سوارش شد .

⛓• Cᴏᴜʀɪᴇʀ Oғ Dᴇᴀᴛʜ •⛓Where stories live. Discover now