اینم از عیدیتون ^^🎈
ووت فراموش نشه💙🎈
راستی دوست دارم واکنشتونم بدونم پس کامنتم بزارین😉💙~~~~~~~~~~~~~~~
بعد از چک کردن و مطمئن شدن از وجود تمام وسایلی ک باید همراه خودش میبرد از اتاقش خارج شد و تو راهروی عمارت بزرگ ک پر از اتاق بود ایستاد و با صدای بلندی داد زد :
+بچه هااااااااااااااااااا عجله کنید ممکنه دیر بشه چک کنین چیزی جا نزاشته باشین .
و بعد واینستاد و ب طبقه پایین رفت و توی حال بزرگ عمارت منتظر بقیه شد تا بیان
با دادی ک زد دونه دونه بچه ها از اتاقاشون بیرون اومدن و اونهام ب سمت پایین اومدن
سرشو با صدای غر غر کسی بالا آورد :-نیازی نبود حتما داد بزنی خیلیم صدای لطیفی داری نسبتا سکته کردم با دادی ک زدی پسره بیشور
دختر بعد از زدن این حرف ب صورت نمایشی دستشو روی قلبش گذاشت و اون قسمتو ماساژ داد
با حالت جدی رو به دختر نگاه کرد و گفت:
+ دوباره حرفتو تکرار کندختر نیششو باز کرد و گفت:
-غلط کردم آپوجیو بعد به سمت نزدیک ترین شخص بهش رفت و خودشو پشتش مخفی کرد و بعد با لحن مظلومی گفت:
_هوسوک جونم نجاتم بده این میخواد منو بخوره.
و باعث خنده هوسوک شد .یونگی در حالی ک از پله ها پایین میومد سری ب نشانه تاسف براشون تکون داد و وقتی بهشون رسید گفت:
_یونگجا آروم بگیر ،بچه ها باید رو کارمون تمرکز کنیم .یونگجا پشت چشمی برای یونگی نازک کرد
یونگی بدون کوچیکترن توجه، یونگجارو به چپو راستش گرفت
و بعد ساک کوچولیو جلوی همه گرفت و درشو باز کرد:_خوب بچه ها هر کودومتون یکی از این گوشیارو بزارین گوشتون مثل همیشه
کاراییشم ک بلدید فقط گمشون نکنین.و روشو به سمت نامجونی ک تا اون لحظه ساکت بود کرد :
_و تو سعی کن یه زره هم ک شده باهاش کنار بیای و خرابشون نکنی چون دیگه حال ندارم برای پنجمین بار توی این ماه برات بسازمشون.با زدن این حرف صدای اعتراض نامجونو خنده بقیه بلند شد .
با صدای دورگه کسی خندشونو کنترل کردن:
+خوب بچه ها بیاین مثل همیشه خیلی خوب انجامش بدیم .تهیونگ اینو گفت و همه ی چهره هارو از نظر گذروند و با لبخند گفت :و جای هیونگم حسابی خالی کنیم
همه جدی شدن و گفتن :
_چشم رییسهمه از خونه خارج شدن و ب سمت پارکینگ رفتن
یونگی ب سمت ون مورد علاقش ک توی اون کم از اتاق کنترل نداشت و از کامپیوتر های مختلف تا ردیاب و کلی چیز های الکتریکی ک بقیه به غیر از خود یونگی سر ازش در نمیاوردن پر بود رفت و سوارش شد .
![](https://img.wattpad.com/cover/205736720-288-k703817.jpg)
YOU ARE READING
⛓• Cᴏᴜʀɪᴇʀ Oғ Dᴇᴀᴛʜ •⛓
Fanfiction«من چی هستم» این سوالیه ک از وقتی چشامو توی بیمارستان باز کردم هر روز و هر ساعت از خودم میپرسم! عمو بهم میگفت : اونا تورو "پیک مرگ" صدا میکنن . . . از پشت به مردی که با طناب به صندلی بسته شده بود نزدیک شد دستشو جلو برد و طنابارو به سختی باز کرد ...