صدای نفس نفس زدنش تو اون مکان سرد ک بوی گند الکل همه جاشو پر کرده بود ب وضوح مشخص بود
با ترس سرشو چرخوند و ب وضعیتش نگاه کرد و در همون حال هم تلاش کرد دستاشو ک با طنابای محکم ب تخت بسته شده بودن آزاد کنه.
تمام بدنش درد میکرد انگار ک یه تریلی هیجده چرخ از روش رد شده باشه
جای زخم ها و بخیه های روی بدنش ب صورت خیلی دردناکی میسوخت
ب سختی به بدن خودش نگاه کرد
حتی پانسمان هام نتونستن جلوی خونریزی رو بگیرن و روپوش سفیدی ک به تنش داشت هم از خونش گلگون شده بودبا صدای در و در امتداد اون صدای پاشنه های کفشی، روح از بدنش خارج شد
دیگ نمیتونست ! تحمل این سختیا در این حد از توانش خارج بودبا نزدیک تر شدن شخص ،تونست سرنگی ک حدس میزد حاوی بیهوش کننده باشه تشخیص بده
با ترس شروع ب تقلا کرد بدون توجه ب درد زخماش که با هر حرکتش بیشتر درد میگرفت و انگار جیگرش داشت آتیش میگرفت.
و با نزدیک تر شدن اون شخص شوم چشماشو بست
و با صدای بلندی شروع ب جیغ کشیدن کرد~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
سرشو بالا آورد و با قیافه ای ک بدبختی توش موج میزد ب سر در مغازه مرغ فروشی ک با زیبایی اسم 한추 (هان چو) روی تابلوش نوشته شده بود نگاه کرد .
چشماشو با حالت عجز بستو دستشو جلوی چونش بهم قفل کرد و بعد چشاشو باز کرد و با چشمایی ک سعی میکرد مضلوم ب نظر برسه ب سمت آسمون نگاه کرد و لب زیریشو بیرون داد تا ب مضلومیت بیشتر صورتش کمک کنه تا تاثیر گذار باشه و بعد گفت:
_ خدا جونمممممم فقط این یکی بشه .... خواهش میکنم ، خواهش میک......
ک در همون لحظه یه پرنده پیشونیشو مورد عنایت قرار داد
دستاشو از هم باز کرد و بعد پوکر ب جلوش خیره نگاه کرد بعد دوباره سرشو بالا بد و گفت:
_مرسی جوابمو گرفتم :|بعد دستشو کرد تو جیبش تا دستمال کاغذی ک همیشه مامانش بهش میداد و میگفت برای روز مبادا بزا تو جیبت ک همین امروز باشه ، رو پیدا کنه تا از شر دسته گله اون پرنده عزیز زودتر خلاص بشه .
خدارو شکر کرد ک امروز ب سرش نزده بود چتریاشو بریزو رو پیشونیش....
وقتی از تمیزی پیشونیش مطمئن شد صاف وایساد و نفس عمیقی کشیدو وارد مغازه شد .رستوران شیکی بود و البته صمیمی ب نظر میرسید یعنی خیلی تجملی نبود .
این ساعت ک اومده بود ساعت خلوتی رستوران ها بود
پس تکو توک سر میز ها مشتری نشسته بودن شاید تعدادشون ب پنج نفرم نمیرسید .دنبال گارسون گشد ک پشت پیشخوان پیداش کرد .
به سمتش رفت و صداشو صاف کرد و بعد ب پسر جون رو صدا کرد تا توجهشو ب خودش جلب کنه :
_ببخشید
پسر سرشو بالا آرد و بعد لبخندی زد و پرسید
+خیلی خوش اومدین کمکی ازم بر میاد؟
![](https://img.wattpad.com/cover/205736720-288-k703817.jpg)
YOU ARE READING
⛓• Cᴏᴜʀɪᴇʀ Oғ Dᴇᴀᴛʜ •⛓
Fanfiction«من چی هستم» این سوالیه ک از وقتی چشامو توی بیمارستان باز کردم هر روز و هر ساعت از خودم میپرسم! عمو بهم میگفت : اونا تورو "پیک مرگ" صدا میکنن . . . از پشت به مردی که با طناب به صندلی بسته شده بود نزدیک شد دستشو جلو برد و طنابارو به سختی باز کرد ...