*30*

1.6K 280 281
                                    

Larry pov

_من خونم!

با صدای بلندی گفتم و گره ی کرواتم رو شل کردم.خونه تقریبا تو تارکی فرو رفته بود و فقط چندتا از آباژور ها روشن بودن.صدایی جز صدای کفشم تو خونه شنیده نمیشد و میشد حدس زد کسی خونه نیست.شونه هام رو بالا انداختم و به سمت آشپزخونه راه افتادم.کتم رو روی صندلی گزاشتم تا بعداً بَرش دارم.دستم به سمت یخچال رفت که متوجه ی نامه ای شدم.ابرو هام رو بالا انداختم و نامه رو از یخچال جدا کردم.از طرف زیام بود...

"سلام پسر
باید برای فتوشات ها برم بیرون و احتمالا قراره طولانی باشه.به نمای شب نیاز داریم پس فکر کنم امشب باید تنهایی شام بخوری:("

به اسمایل کیوتش لبخندی زدم و ادامه ی نامه رو خوندم...

"ببخشید که صبح بهت خبر ندادم یه دفعه ای شد!به هر حال سعی میکنم زود بیام!
فرد مورد علاقت تو کل زندگیت
زیامXx"

با خوندن آخرین جملش خنده ای کردم و به این فکر کردم اگه یه سال پیش یا شاید کمتر بود چقدر به فحش میکشیدمش ولی الان خیلی چیزا فرق کرده.گوشی رو از کیفم که کنار کتم گزاشته بودم برداشتم و شماره ی زیام رو گرفتم....بعد از خوردن چند بوق صدای پر خندش به گوشم رسید...

ز_به به!پسر عمو جان!

_سلام زیام...خوبی؟

ز_هی بد نیستم...فتوشات هارو تقریبا گرفتیم فقط چندتا مونده که اونا رو باید شب بگیریم.

به ساعتم نگاه کردم...نه و نیم بود و اون منظورش از اینکه شب بگیریم چی بود؟سعی کردم بهش فکر نکنم و فقط نامحسوس اشاره کنم که بهتره زودتر خونه باشه.

_باشه...پس سعی کن زودبیای.میخوای بیام دنبالت؟

ز_سعی میکنم...نه نیازی نیست.مکس میرسونتم؛تو الان اومدی خونه؟

_اره.چطور؟

ز_هیچی فقط دیر کردی بخاطر اون پرسیدم.

اهی از خستگی کشیدم و با دستم در یخچال رو باز گردم.‌.گلوم خشک خشک بود...

_اره امروز کارامون خیلی طول کشید.به هرحال...امیدوارم خوش بگذره بهت...زودتر بیا!

ز_چندبار میگی بابا!چشم زود میام....کاری نداری؟

خنده ای کردم و لیوانی که توش آب بود رو به لبم نزدیک کردم.

_نه خدافظ!

تلفن رو قطع کردم.لیوان رو تو سینک گزاشتم و بعد از برداشتن کتم به سمت اتاقم رفتم...گرسنه نبودم پس ترجیح دادم تا اومدن زیام تلوزیون تماشا کنم.
.
.
.
.
.
.
.
با نگرانی یک بار دیگه نگاهی به ساعت دستم انداختم...دو نصف شب بود و زیام هنوز بر نگشته بود.به هیچ چیز دیگه ای توجه ای نداشتم فقط با دندونام به جون لب پایینم افتاده بود.دستام یخ کرده بود و احساس میکردم فشارم افتاده...هر وقت نگران میشدم این حالتی بودم.

《Unexpected Love~L.S/Z.M》Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon