*10*

2.1K 312 278
                                    

حواسمون باشه که احمقا رو توی زندگیمون راه ندیم.‌.‌.
که نزاریم از احساسات و اعتمادمون سوءاستفاده کنن...
که انقدر راحت گول گریه های الکیشون رو نخوریم.‌‌..
که راحت باور نکنیم که داره میمیره و صد جور درد و مرض داره ولی در عین واحد داره بهت نیشخند میزنه و با خودش میگه "این احمق ساده رو باش"!
که انقدر راحت نگیم اون واقعا دلش شکسته‌..اون واقعا دوست داره درحالی که هیچ ارزشی برات قائل نیست.
که انقدر راحت بهش اعتماد نکنیم!چون یه موجود بی ارزشه که اومده تا زندگیتو بهم بریزه!
که باورش نکنیم چون هیچی جز یه اکانت فیک نیست!
و هزار دلیل دیگه!
نزارین فکر کنن خیلی ساده این و شمارو بازی بدن!
قدر خودتون رو بدونید!

ببخشید که وقتتون رو گرفتم♥

ادیت نشده!

********************

Larry Pov

زین_سلام عزیزم!

به خودم میام و به روبه روم نگاه میکنم.

عمو زین جلوی در ایستاده بود و منتظر بود که برم داخل.

لبخند مضطربی زدم و با دستم عرق کمی که روی پیشونیم به خاطر استرس ایجاد شده بود رو پاک کردم!

_امم..سلام!

عمو زین با تعجب اخمی کرد.

ز_میخوای..‌‌.میخوای بیای داخل!؟

با تردید میپرسه و درو بیشتر باز میکنه!

سری تکون میدم و داخل خونه میشم!

_البته البته...فقط یکم...چیزه...یعنی..اوفف...هیچی...بفرماید داخل شما...من پشت سرتونم!

چشمامو برای خودم میچرخونم و به عمو زین لبخند دندون نما و مضطربی میزنم!

عمو زین به سمت داخل حرکت میکنه و من هم  بعد از بستن در متقابلا پشت سرش حرکت میکنم!



**********************

زین_میخوای تعریف کنی که چه اتفاقی افتاده؟

عمو زین بالاخره سکوت رو میشکنه!

فنجون قهوه رو از لبهام جدا میکنم و روی میز میزارم.دستی توی موهام میکشم که جز آشفته تر کردنشون هیچ اتفاقه دیگه ای نمیوفته!

کمی به سمت جلو خم میشم و لبهامو با زبونم تر میکنم.

_واقعیتش...میدونید؟من اومده بودم که...که زیام رو ببینم!

آب دهنمو قورت میدم و منتظر واکنش عمو زین میمونم.

زین_اوه زیام؟!.. همین؟برای همین ملاقات کوچیک انقدر استرس گرفته بودی؟

خنده ای کوتاه میکنه که باعث میشه من هم خنده ی الکی تحویلش بدم!

زین_خب راستش الان خونه نیست...اگه بخوای میتونی تو اتاقش منتظرش بمونی!...تا اون موقعه هم من یه چیزی برات آماده میکنم تا بخوری!هوم؟نظرت چیه؟

《Unexpected Love~L.S/Z.M》Where stories live. Discover now