*16*

1.6K 258 143
                                    

واقعا معذرت برای آپ..پایین چپتر توضیح میدم😓😓😓

**********************
Larry pov

ز_صد دفعه بهت گفتم به اون دست نزنننن!

_خب حالا شده دیگه...کاریش نمیشه کرد!

با بیخیالی گفتم و قاب عکسی که روی زمین افتاده بود رو روی میز گزاشتم!

ز_خب اخه پشمک!بابا زین که منو میکشههه!ای وای خدااا!

انگار تازه به عمق ماجرا پی برده بود چون با حالت گریه داشت تیکه های شکسته رو جمع می کرد!

روی زانو هام خم شدم و تو جمع کرده تیکه های شکسته ی قاب بهش کمک کردم!

همون طور که داشتم تیکه ها رو جمع میکردم احساس سوزشی روی بازوم کردم!

سریع دستمو عقب کشیدم و به زیام نگاه کرد!این چرا وحشی شد یهو؟!

_عههه...چیکار میکنی احمق!

ز_حقت بود!تا تو باشی وقتی بهت میگم به چیزی دست نزن ،دست نزنی!حالا گند تو رو من باید جمع کنم!اه!

چشمامو چرخوندم و به جای گاز روی دستم که به لطف زیام درست شده بود نگاه کردم!

_نگاه کن چیکار کرد با دستم!

با اعصاب خوردی زمزمه کردم و از روی زمین بلند شدم... به آشپزخونه رفتم و تیکه های خورده رو دور ریختم.وقتی پیش زیام برگشتم با جاروبرقی اونجا وایساده بود.

ز_هی لری!

_ها؟

ز_ها چیه بی ادب؟بگو بله آقا زیام!

با حالت چندش نگاهش کردم ادای عق زدن گرفتم!

_زرتو بزن!

لبهاشو بهم فشرد و حرصی نگاهم کرد.ولی چیزی نگفت.

ز_بیا اینو روشن کن!

 رد نگاهشو دنبال کردم و به جاروبرقی رسیدم. از آشپزخونه بیرون اومدم‌.به سمتش رفتم و چند ثانیه ی تقریبا زیاد از نظر گذروندمش.

ز_استخاره میکنی حاج آقا؟!چیه!؟نکنه زیر لفضی میخوای؟!خب روشنش کن دیگه!

 گیجی بهش نگاه کردم و پیشونیمو خاروندم!

_اخه من که بلد نیستم...رزیتا میاد خونه ی منو تمیز میکنه!

(دوستان رزیتا یه زن پیره...نگران نباشین😐)

ز_خب میمردی زودتر بگی گورخر؟!سه ساعته زل زدی بهش..من گفتم الان تاریخچه ی جاروبرقی هم برام میگی!ایش!

پوکر بهش نگاه کردم و شونه هامو بالا انداختم!خب چیکار کنم؟فکر کردم سر در میارم دیگه!تقصیر من نیست که نشد!

ز_خب حالا ولش کن بیا بریم تلوزیون نگاه کنیم!نه من اینو بلدم روشن کنم نه تو!بریم حداقل یکم تلوزیون ببینیم‌..بعد خدمتکارا جمعش میکنن.

《Unexpected Love~L.S/Z.M》जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें