The Last Part - کینه ای

972 83 134
                                    

Song: با هر چی عشقت می کشه :)

#PRFdisaster Part 27

چشم هاشو آروم باز کرد و نوری که از پنجره به داخل میومد باعث شد چند لحظه دوباره اونا رو ببنده.
سنگینی چیزی رو روی سینه اش حس کرد. سمتش برگشت و رجی رو دید که آروم توی بغلش خواب بود.
لبخند زد ولی بعد از اینکه یادش افتاد کجاست لبخند روی لباش ماسید.

امروز باید فرار می کردن. غروب، جیسون منتظرشون بود.
زین یکم استرس داشت. نه به خاطر اینکه خودش ممکنه صدمه ببینه. به خاطر این که الان دو نفر از عزیز ترین کس هاش همراهش هستن و در خطرن.
فقط به خاطر اونا!

هری به خودش کش و قوصی داد و چشم هاشو مالید و سمت زین اومد.
"نمی خوای بگی نقشه ات چیه؟"

_می خوای چی باشه؟ درو باز می کنیم و می زنیم بیرون و فقط می دوییم سمت ماشین من.
"یعنی نقشه ات در ته حلقم!"

زین با لبخند انگشتش رو روی بینی اش گذاشت و گفت :"هییییییس" و به رجی اشاره کرد که هنوز توی بغلش خواب بود.
هری لبخند زد و سرشو به معنی اطاعت از حرف زین تکون داد.

زین موهای رجی رو با لبخند دردناکی ناز کرد و بدون اینکه به وجود هری توی اون مکان توجهی داشته باشه شروع به بوسیدن سرش کرد.
انگار از بوسیدن سرش سیر نمی شد.

"غروب می خوایم از اینجا فرار کنیم؟"
هری پرید وسط خلوت زین و عشقش.
زین آه کشید و با بی تفاوتی به هری نگاه کرد و گفت:
_آره هزا! آره. حالا فقط استراحت کن چون باید چند ساعت دیگه تا جایی که می تونی بدویی.

زین دوباره یاد آوری کرد و توی دل هری برای هزارمین بار خالی شد.
رجی یکم تکون خورد و سرش رو بلند کرد. به زین لبخند زد و بعد از گفتن صبح بخیر دوباره سرشو روی شونه زین گذاشت و به فکر فرو رفت.

هری به گوشه خودش برگشت یه دستشو رو به بالا روی پاهای دراز کرده اش گذاشت. با دست دیگه اش صلیب توی گردنش رو گرفت و زیر لب چیزایی رو زمزمه می کرد.

رجی همونجوری که انگشتش رو روی تتوی !Zap زین می کشید با صدای زیر و خسته ای بی مقدمه گفت:

"تا حالا شده از خودت متنفر بشی؟"
زین یکم مکث کرد. لبشو گاز گرفت و
_دائما.
"چرا؟"
_دلیل هاش زیاده، مطمئنم حوصله شنیدن یه داستان غمگین توی این وضعیت داغون رو نداری.

رجی پوزخند زد و انگشتش رو سمت تتوی دست دیگه زین برد.
زین زیر لب زمزمه کرد:
_ین و یانگ.
"قشنگه."
برای تشکر سرشو بوسید و گونه اش رو بهش چسبوند.

کی اینقدر بهم وابسته شدن؟

زین نفس عمیقی کشید و یه دفعه گفت:
_می دونستی اکثر آدمایی که روی لبه پرتگاه عمیقی وایمیستن ترسشون همون ترس از سقوط نیست؟
"پس از چیه؟"
_اونا از این میترسن که ممکنه بپرن.

Perfect Disaster (Z.M)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora