Part 5 - درخت های سپیدار

1K 140 107
                                    

#PRFdisaster Part 5

پشت یه درخت قایم شدم و خونه رو زیر نظر گرفتم.
از خونه صدای بلند موزیک پاپ-راک به گوش میرسید و بعضی وقتا هم صدای همخوانی همراهش.

یکی اومد و پنجره طبقه دوم رو باز کرد
نتونستم صورتشو ببینم. ولی از بدن ظریفش فهمیدم دختره.

یه دفعه ای صدای آهنگ قطع شد.
و صدای داد و هوار بلند شد.
بیشتر کلماتشونو متوجه نمیشدم ولی سعی کردم بشنوم:

" همش توی خونه داری تفریح میکنی. یکمم به فکر کارت باش"
'منم به تفریح نیاز دارم بابا! من کارمو خوب بلدم نیازی به تمرین ندارم'
" همیشه نیاز به تمرین هست. جورجیا بهم زنگ زد گفت کجاست چرا نمیاد. کریستوف بهم زنگ زد گفت پس کجاست. خب دیگه این آهنگ لعنتی رو خفه کن و برو سرکارت"

' آآااااه. همیشه گیر میدید. من نباید شماره شما رو به اون دوتا مربی سخت گیر میدادم'
"اگر سختگیر نبودن تو الان این موقعیت رو نداشتی دختر"
چند لحظه صدایی نیومد. ولی یه دفعه ای داد مردی به گوشم رسید

" کجا میری؟"
'مگه گیر ندادی که برم پیش اون احمقا؟ خب دارم میرم'

در خونه باز شد و یه دختر همسن و سال خودم بیرون اومد.
عینک آفتابیشو گذاشت درحالی که آفتاب نبود
چرا دقیقا؟

باد سرد به موهای قهوه ای بلندش میخورد و توی هوا پخششون میکرد.
صورت کشیده و جدی ای داشت.
اون باید یکی از زیبا ترین دخترایی باشه که دیدم.
گوشیش زنگ خورد وایساد.

-«بله جورجیا؟»
وقتی داشت به حرفاش گوش میداد آه میکشید. معلوم بود اصلا حوصله اش رو نداره.
-«اینقدر غر نزن دارم میام. خودم بلدم چیکار کنم.»
صدای دخترونه ولی پر ابهتی داشت.
-«چشم چشم چشم به پدر فلورد جان هم میگم بهت زنگ بزنه. خدا نگهدارت!»

خون توی رگام یخ زد.
پس خودشه! تنها دختر فلورد.
و حالا قراره من اونو بکشم.
خدایا!
من چطوری قراره اونو بکشم؟

دوباره بهش زل زدم. با لباس ورزشی بیرون اومده بود وقتی یکم با گوشیش کار کرد شروع کرد آروم دوییدن.
یعنی اون مرد اینجوری سرش داد زد تا فقط بره ورزش؟
اوه خدا این خانواده عجیب تر از اون چیزین که من فکر میکردم.

از درخت دور شدم و سمت خونه نایل -یا بهتر بگم خونه مشترکمون- حرکت کردم.
در زدم و سریع باز کرد.

-«چی شد؟ چی شد؟ چی شد؟»
همونجوری که سوئیشرتمو درمیاوردم گفتم:
_«بدبخت شدم! بدبخت شدم! بدبخت شدم!»

-«چی؟ چرا؟»
_«اون دختر بیش از حد مظلوم و خفنه! من چطوری میتونم اونو......»
حرفم قطع شد نشستم روی زمین و سرمو توی دستام گرفتم
_«لعنتی.. لعنت بهش نایل! من نمیتونم آدم بکشم.»

نایلم کنارم نشست و دستشو روی شونه ام گذاشت.
-«واقعا نمیدونم چی بگم رفیق. واقعا نمیدونم.»
سرمو تکون دادم. درکش میکنم این موضوع اینقدر داغونه که نمیشه با هیچ کلمه ای توصیفش کرد.

ادگار لعنتی.. دنجر لعنتی.. فلورد لعنتی..
مالیک لعنتی!
واقعا قدر دانم به خاطر این زندگی!

ادگار یه روباهه و منم یه خرگوش.
روباه قدرتمنده و دنبال شکارش میره.
ولی خرگوش سریعه و زود میتونه فرار کنه.
و روباه با اینکه قدرتش بیشتره ولی همیشه میبازه چون خرگوش سریع فرار میکنه و به یه پناهگاه پناه میبره که روباه هیچوقت دستش بهش نمیرسه.
خرگوش، سریع و باهوشه.
و روباه، قدرتمند و مکار.
خب من دلم نمیخواد خرگوش باشم!
من نمیخوام حتی روباه باشم!
اه لعنتی اصلا نمیخوام وجود داشته باشم!

-«شام چی میخوری؟ همینجوری که با حرفام نمیتونم بهت حال بدم حداقل بزار غذای مورد علاقه ات رو درست کنم تا حالت جا بیاد... چطوره؟»
اون میدونه من چی دوست دارم پس لازم به گفتن نیست.
لبخند خسته ای زدم و
_«عالیه...»

لبخند زد و بلند شد و از فریزر بسته مرغ سوخاری رو بیرون آورد.
خودمو از روی زمین جمع کردم.
رقت انگیز!
لباسامو عوض کردم و جلوی آینه دستمو لای موهای بور رنگ شده ام کشیدم.
این مدلو دوست دارم!
ابروهامو صاف کردم و به آشپزخونه پیش نایل رفتم.

_«اوه اوه! چه بوهایی!»
-«ما اینیم دیگه!»
لبخند زدم و یه سیب از روی میز برداشتم و گاز زدم.
و به فکر فرو رفتم.
خدایا! کدوم بی رحمی میتونه آدم بکشه؟

'زین... زین...
_هی! کجایی؟
نمیتونی منو ببینی؟
_نه! بگو کجایی؟
بین همین درختای سپیدار!
_اینجا کلی درخت سپیدار هست من نمیتونم تورو ببینم.
تو باید بتونی. ما توی وضعیت بدی هستیم زین... منو پیدا کن.. منو پیدا کن...'

با داد از خواب پریدم.
خدایا این خواب با همه فرق داشت.
نایل اومد توی اتاق.
-«زین؟ خوبی؟ چیشده؟»
_«خـ.. خوبم خوبم. فقط کابوس بود.»
از اتاق بیرون رفت و بایه لیوان آب برگشت
_«مرسی.»
با دستای لرزانم لیوانو گرفتم و آبو سر کشیدم.
-«میخوای درموردش حرف بزنی؟»
_«این.. با بقیه فرق داشت.. صدای یه دختر میومد که میگفت پیدام کن.. توی یه جنگل از درخت های سپیدار بودم.. سعی میکردم صاحب صدا رو پیدا کنم ولی فقط میشنیدم. خدایا من دارم خل میشم!»

با دستام صورتمو پوشوندم و نفس عمیق کشیدم.
خودتو جمع کن رقت انگیز. خودتو جمع کن.
-«نه این تقصیر تو نیست. زندگی با تو اینکارو کرده. تو خل نشدی داداش!»
وقتی بهم میگه داداش باعث میشه تمام حسای بدم برام بی معنی بشن.

گردنشو گرفتم و آوردمش جلو.
پیشونیشو به پیشونیم چسبوندم و توی چشای آبیش با لبخند زل زدم.

_«داداش کوچولوی خودم»
خندید و زد به کمرم.
-«نبینم دیگه نصفه شبی منو با داد هات بیدار کنیا! با لگد پرتت میکنم بیرون!»
_«اوه ترسیدممممم. چشم چشم دیگه داد نمیزنم.»

سعی میکنم داداش!
ولی به قول خودت،
زندگی لعنتی منو به این روز انداخته!
~~~~~~~~~~~~~

رای و کامنت یادتون نره ! 😊❤❤❤

Perfect Disaster (Z.M)Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora