Part 9 - اسکیت باز

770 107 70
                                    

#PRFdisaster Part 9

زین سعی کن یه کوفتی بنویسی لعنتی...
ادامه رمان خودت؟ نه!
یه رمان جدید؟ عمرا!
ادامه شعر اون شب؟ اوه آره!
دفترمو دراوردم و صفحه اون شعرو باز کردم.

از اول اون دو خطی که نوشته بودمو سعی کردم با ریتم بخونم تا بتونم ادامه اش بدم. چون وقتی اون ناشناس زنگ زد کلا شعرو یادم رفت:
_ Cop radio screaming
Noise and tears
Death on the......

خب سعی کن بقیه اش رو بنویسی. زود باش زین تو میتونی.. خودتو خالی کن...
هومممم.... میشه اینجوری باشه:
Death on the TV
And then there's you
It's fucked, it's crazy

-«هیییییی.. عاقای نویسنده بیا شام بخور.»
-«اومدم.»
دفترو روی میز گذاشتم و رفتم بیرون..
_«اوه به به پیتزا!»
-«آره حال نداشتم غذا درست کنم.»
یه برش برداشتم و گاز زدم.
همینجوری که داشتم پیتزای خوشمزه ام رو میجوییدم با بیچارگی پرسیدم:

_«امروز چه غلطی بکنم نایل؟»
-«با دهن پر حرف نزن بی ادب!»
مامان من شده حالا! لقمه ام رو قورت دادم و
_«چشم مامان.. حالا میشه بگی؟»

-«ادامه همون غلطی که داشتی میکردی! باید اون غلطی که اول تا آخرش باید بکنی رو زودتر بکنی.»
_«خب اون غلطی که من قراره بکنم خیلی غلط سختیه و نمیشه به این راحتیا کردش!»
-«ببین دیگه با این جملاتمون کار داره به جاهای باریک کشیده میشه»
_«منحرف بازی در نیار منظورم اون نبود. »
-«باشه ول کن! ببین.. هرکاری که قلبت میگه انجام بده»

اوه داداش کوچولو!
قلب همیشه احساساتی برخورد میکنه!

توی خیابون قدم میزدم و سعی میکردم خودمو خوشحال کنم تا جلوی اون هم خوشحال به نظر برسم.
رجینا! رجینا فلورد! هل گرل!
حتی اسم هاشم خفنن چه برسه خودش!

توی مسیر همیشگیش -در اصل دیگه همیشگیمون- قدم میزدم و سعی میکردم حس های بد توی وجودمو فراموش کنم.
ولی مگه میشد در انجام ماموریت فراموش بشن؟
قد و قواره و موهای قهوه ایشو دیدم. دم اسبی موهاش با دوییدن بالا و پایین میرفت و لایه نازک عرق روی صورتش برق میزد.
وسط زمستون عرق میکنن آخه؟ دختره عجیب!

‌مثل هر روز رفتم کنارش و شروع کردم به دوییدن.
_«سلام هل گرل!»
-«چند بار بهت گفتم با این اسم توی جمع صدام نکن؟»
_«خیلی زیاد!»
-«پس نکن!»
خندیدم و زیر لب "چشمی" گفتم و روی راهم تمرکز کردم.
و توی فکرای همیشگیم غرق بودم که اون یهو گفت:
-«هی زین! به چی فکر میکنی؟»

اوه عزیزم! دارم به آینده ام و شکوندن گردن ادگار و کشتن شما فکر میکنم! چیز مهمی نیست!
_«اوممم. هیچی بابا. چیزای همیشگی.»
من دلم میخواد حرفی نزنم تا اینکه یه حرفی بزنم که دروغ باشه. و الان هیچیو لو ندادم ولی دروغ هم نگفتم.
این فکرا فکرای همیشگیم ان!

Perfect Disaster (Z.M)Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu