Part 8 - رجینا

831 101 94
                                    

#PRFdisaster Part 8

کلاه سوئیشرتمو روی سرم انداختم و موهام که از زیرش بیرون زده بود رو زیر کلاه هدایت کردم. دستامو توی جیبم گذاشتم و تند تند راه میرفتم...
دیگه انگار قیافه ات هم شبیه خلافکارای واقعی شده زین!

به اون خونه نحس رسیدم. پشت درخت همیشگی قایم شدم و وایسادم تا برای پیاده روی روزانه اش بیرون بیاد.
در خونه باز شد و هیکل ظریفش ازش بیرون اومد. هدفنشو روی گوشاش گذاشت و شروع به قدم زدن کرد. سرعتش نسبتا زیاد بود.

زیپ سوئیشرتمو پایین دادم. از استرس احساس گرما میکردم.
سعی کردم لبخند بزنم. منم شروع کردم به دوییدن.
کنارش رسیدم. گلومو صاف کردم و
برو بریم!

_«هی... سلام! »
هیچی نشنید. آروم زدم به شونه اش و هاج و واج نگام کرد.
هدفنشو آور پایین و دور گردنش گذاشت و
-«بفرمایید؟»
_«هل گرل درسته؟»
چشاش گرد شد و سرعتشو کم کرد. انگشتش رو روی بینیش گذاشت.

-«هیـــــس. آروم.. به هیچکس نگو منو شناختی.»
_«چرا؟»
با یه حالتی به معنی "یعنی واقعا نمیدونی؟" نگام کرد و بعدش بی تفاوت و سرد گفت:
-«من ستاره فرمولا وانم... ستاره مسابقات خیابونی. کسی که از پلیس فرار میکنه. پس طرفدارا نباید منو لو بدن.»
چقدر مغرور!حالم بهم خورد!
_«خب باشه.. چیزی نمیگم.. »

حالا فهمیدم چرا عینک آفتابی میزنی وقتی آفتاب نیست..
هنوز داشتیم قدم میزدیم. سرعتشو هر لحظه زیاد تر میکرد و منم شونه به شونه اش میرفتم.
هه فکر کردی میتونی منو جا بزاری و بری؟ من دیگه بهت چسبیدم دختر...

دختر جهنمی! تو دختر جهنمی هستی که من شیطانشم.

_«تو ورزشکاری؟»
-«آره.. یه جورایی..»
_«چه ورزشی؟»
نمیدونم چرا داره به سوالاتم جواب میده.. به نظر دختر ساده ای نمیاد. احتمالا میخواد جوابمو بده که شاید برم.
ولی نمیدونه من قرار نیست برم.

-«نمیدونم چرا باید به شما ربط داشته باشه.»
بله...
_«اوه باشه باشه.. ببخشید نباید میپرسیدم.»
قطعا هم که من از اینکه پرسیدم ناراحتم!!
داشت سمت یه سالن ورزشی حرکت میکرد و یه کوله گنده روی دوشش بود.

_«خب تو تا کجا میخوای بری؟»
نفس نفس میزدم و موهام که جلوی صورتم میومد رو یکسره کنار میزدم.
-«تا اون سالن.»
یه همون سالن ورزشی اشاره کرد. وایسادم و اونم وایساد دستمو با لبخند جلوش دراز کردم:

_«خب من باید از یه مسیر دیگه برم. از آشناییت خوشحال شدم خانمِ........»
منتظر جوابش بودم. دستمو گرفت و تکون داد و لبخند زورکی ای زد.
رجینا فلورِد... و شما آقای؟»
ای کاش این فامیلیت نبود دختر!
_«زین.. زین مالیک..»

خب فکر نکنم از اینکه اسم کاملمو بهش گفتم مشکلی باشه.
چون مطمئنا فلورد اون قدر به اون موضوع اهمیت نمیده که اسم پسر 5 ساله ای رو بلد باشه که قربانی اون اتفاق شوم شد!

Perfect Disaster (Z.M)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang