Part 2 - بخیه

1.6K 174 98
                                    

#PRFdisaster Part 2

_«ازم چی میخوای ادی؟ میخوای چه غلطی بکنم؟»
_«اوه چیزی که ازت میخوام ساده است زین! مطمئنم خوب انجامش میدی! البته اگر بدی!»

میزو صاف کرد  سر جاش گذاشت.
_«و اینم بگم که تو نمیتونی از این در بیرون بری. هزار تا نگهیان اون پشته! من دیگه تورو شناختم.»

با مشت روی میز زدم.
_«لعنتی بگو چی میخوای. »
_«امیدوارم خانواده "فلورِد" یادت باشه!»

میشه یادم نباشه؟ همون خانواده ای که در بدبخت کردن من نقش داشتن!
با اون صدای روی مخش ادامه داد:
_«ازت میخوام بری پیش دخترشون...»
نه..!

_«ببین اگر قراره برم و باهاش....»
وسط حرفم پرید:
_«خب.. کارت شاید از اون کار سخت تر باشه! باید اول باهاش دوست بشی و بهت اعتماد پیدا کنه.»

پوزخند زدم. اینکه کار راحتیه! جذب کردن یه دختر برای من کار راحتیه!
_«و اینکه من در صورتی تورو آزاد میکنم که روی کاغذ قول بدی که....»

صندلی رو کشید سمت خودش و نشست. توی چشام زل زد.
_«قول بدی که جنازه اش رو برام میاری.»

خون توی رگام یخ زد.. چرا از من میخواد دختر خانواده ی فلورد رو بکشم؟
"معلومه احمق.. میخواد انتقام بگیره." ضمیر ناخودآگاهم گفت و کاملا هم حق با اونه.
میخواد انتقام کار پدرم رو بگیره.
پدر عوضی..
من قراره به خاطر غلطای تو آدم بکشم.
خوش حال شدی؟

_«چ.. چیکار کنم؟»
باشه باشه من با کتک زدن و درگیری مشکلی ندارم. ولی اگر طرفم مرد بود کار خیلی راحت تر بود.

_«باید دختر خانواده فلورد رو بکشی و جنازه اش رو برام بیاری. نکنه گوشت مشکل داره؟»

سرمو پایین انداختم و فکر کردم.
اگر قبول نکنم اینجا میمیرم.
و اگر قبول کنم یکیو میکشم.
ولی اگر با کشتن یک نفر ادگار دست از سرم برمیداره.
این کارو میکنم!
یا شاید بعدا راه حلی براش پیدا شد..
فعلا باید از اینجا برم بیرون!

زیر لب زمزمه کردم:
_«خدایا.. منو ببخش..»

سرمو بلند کردم و به صورت نفرت انگیزش نگاه کردم.
سرمو تکون دادم و لبمو گاز گرفتم.
_«باشه.. لعنت بهش.. باشه..»
لبخند زد و از روی صندلی بلند شد دستشو توی جیب کتش برد و یه کاغذ جلوم گرفت.

_«تصمیم درستی بود زین مالیک! اینم آدرس اون دختره. اول زیر نظرش بگیر. و بعد بقیه کارا. اونش دیگه به من مربوط نیست که چطوری میخوای مخشو بزنی.»
پس به عمه ام مربوطه؟

با این حال سرمو تکون دادم و کاغذو ازش گرفتم.
درو باز کرد و میخواست بره که
_«اوه راستی یه چیزی...»

خیلی سریع عمل کرد. اومد جلو و یه سرنگ به گردنم زد.
و بعد همه جا تاریک شد....

"صدای یه دختر میومد....
_«مالیک نـــه.. اینکارو نکن. »
_«چرا؟ مگه من مهمم؟ »
صدای یه مرد...
_«اونو بزار کنار مالیک.»
_«بعدا آره ولی الان نه....»
صدای جیغ دختر و داد های مرد با صدای چاقو قاطی شده بود"

با صدا های توی سرم پریدم.
روی یه تخت داغون دراز کشیده بودم.
اون عوضی بیهوشم کرد.
آره باید اعتراف کنم که هرچقدر که من زرنگم
اونم هست.
البته بعضی وقتا.

دستامو کنارم گذاشتم تا با کمکشون از روی تخت بلند بشم. ولی درد بدی که توی دست چپم بود کارم رو متوقف کرد.

_«این دیگه چه کوفتیه؟»
بالا تر از مچم جای چند تا بخیه کوچیک بود.
اون عوضیا چه غلطی کردن؟
یه تیکه کاغذ روی میز کنار تخت دیدم. سمتش خم شدم و برش داشتم. روشو خوندم:

«بدون من از هر حرکتت خبر دارم.
فکر های بد به سرت نزنه.
ما یه چیز کوچولو اون زیر گذاشتیم.
حالا میتونی ماموریتت رو انجام بدی.
ا. د»

کاغذو روی زمین پرت کردم. و به تخت مشت زدم.
داد زدم:
_«لعنت بهت ادگار. لعنت بهت ادگار دنجر!»

انگشتمو روی بخیه ام کشیدم. یکم درد میکرد ولی برام مهم نبود.

_«لعنتی.. چی پی اس.. خدایااا!»
دستمو لای موهام کشیدم.
من اصلا کجام؟ این ساختمون کجای کالیفورنیای لعنتیه؟
_«ادگار..! وای ادگار!لعنت بهت. جی پی اس لعنتی. »

فقط فحش می دادم! به در و دیوار! همین جی پی اس رو کم داشتم که هرجا رفتم ادگار بفهمه.
از تخت پایین اومدم. گوشیم روی میز بود.
خوبه حداقل انسانیت حالیش میشده گوشیمو گذاشته.
برش داشتم و بیرون رفتم. به خاطر نور عذاب آوری که از در اومده بود دستمو جلوی چشمام گرفتم.
_«خدارو شکر...»
من توی یه انبار توی شهر بودم. البته قسمت خلوتش.

بی هدف توی خیابونا قدم میزدم.
و به آینده ام فکر میکردم.
من باید یه دخترو بکشم تا ادگار ولم کنه.
و بعدش معلوم نیست قراره چی بشم.
یه قاتل فراری؟
یا یه قاتل که بالاخره یه روزی توی زندان میمیره؟

همینجوری توی خیابون ها قدم میزدم و فکر میکردم.
تا اینکه فکرم رفت سمت کابوس هام.
کابوس هایی که بابام توشونه.
و فقط صداست... این صدا های لعنتی نمیخوان از مغزم خارج بشن؟
خوابیدنم بدون دیدن خواب گذشته نحس بابام اصلا اتفاق نمیفته!
البته فقط صداشون رو میشنوم. و بعدش با صدای جیغ هاشون از خواب میپرم.

سنگ جلوی پامو لگد زدم و دستامو توی جیبم بردم.
کالیفورنیا توی این زمستون سرد شده.
ولی نه سرد تر از قلب من.
دیگه هیچکس به غیر از خودم برام مهم نیست.
فقط میخوام ادگار لعنتی منو ول کنه.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~

Perfect Disaster (Z.M)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang