مریلی با خنده گفت و زین تعجب نکرد. اون از بچگی خاص بوده

"خب؟"

"هیچی...اون برام خریدشون، به اضافه ی یک عالمه خوراکی، اما دیگه اینجا نیاوردم!"

مریلی گفت و دوباره ریز خندید. زین لبخند زد. اون پشت نشسته بود. لیام لبخند زد و ساکت موند. زین به اطرافش نگاه کرد...خیلی وقت بود اینطرفا نمیومد و همه ی خریداشو از خیابون خودش میکرد...کمی که گذشت، زین احساس کرد یکی بهش خیره شده...معذب شد. وقتی سرشو برگردوند، دید لیام چشماشو از آینه دزدید...ولی لیام دیر دست به کار شده بود و زین دیده بود از آینه بهش خیره شده. زین چیزی نگفت و بالاخره رسیدن به فروشگاه

وقتی وارد شدن، رفتن به طبقه ی دوم تا رنگ بخرن. مریلین ساکت بود و این عجیب بود

"لی تو میخوای دکورت چه رنگی باشه؟"

مریلین پرسید و لیام کمی فکر کرد. زین هم به رنگها خیره شد

"خب اونجا یه کافه کتابه...پس..."

"پس کاراملی و قهوه ای بهترین رنگان"

زین گفت و دوباره فکر کرد

"نه...دلگیره. باید موجی از رنگهای آرامبخش باشه مثل آبی"

مریلین گفت

"ولی این کافه ست...کافی، قهوه، قهوه ای...میتونیم شیری و شکلاتی کنیم"

"به نظر خوب میاد"

زین لیام رو تائید کرد. لیام لبخند زد و چشمک نثار زین کرد. زین از این خوشش نمیومد...ولی لبخند کوچیکی زد

"خب اگه کارت تموم شد، لیوم، تصمیم بگیریم"

مریلین گفت و چشماشو تو حدقه چرخوند. لیام خندید و زین سرخ شد...این احمقانه ست!

"شیری شکلاتی خوبه"

لیام گفت و رنگها رو چک کرد. یکی که قهوه ای بود رو برداشت. مریلین اونو گرفت و به لیام نگاه کرد. لیام به مریلین خیره شد. مریلین عاقل اندر سفیحانه لبخند زد و لیام به رنگ نگاه کرد

"خب؟"

"این قهوه ایه"

"چه فرقی میکنه"

لیام خیلی بی ذوق گفت. مریلین یدونه محکم زد رو پیشونیش

"احمق! برای همینه که زین رو آورده م. حداقل باید یکی میبود که از رنگا سر درمیاورد و منو حرص نمیداد"

مریلین گفت و سطل رنگ رو گذاشت سرجاش...کمی جلوتر رفتن و همه ی قفسه ها رو گشتن تا بالاخره رنگ شیری و شکلاتی رو با درصد درست پیدا کردن. از هر کدوم دو سطل برداشتن و توی کارتی که زین آورد گذاشتن. اونا به انتهای سالن رفتن برای خرید چیزای دیگه. لیام همینطور رندام وار با زین حرف میزد و زین فکر کرد اون پسر خوبیه. اونا خریداشونو تموم کردن و به سمت پارکینگ رفتن. لیام و زین وسایل رو گذاشتن پشت ماشین و مریلین صندلی وسطی جلو رو باز کرد تا زین بشینه اونجا. همه که سوار شدن، مریلین سقف ماشینو کشید تا وسایلا نیفتن. خب...بیاید در مورد اینکه زین تقریبا بغل لیام بود حرف نزنیم

just me, him & the moon ꗃ ziam.zustin ✓Where stories live. Discover now