~2~

1.4K 161 89
                                    

تقریبا یه هفته بود که زین مریلین رو ندیده بود. خیلی میخواست دوست باشن. آخه مریلین دختر باحالی بود...اون همه رو جذب خودش میکرد. البته شاید این جذب کردن اذیت کننده هم بود...میدونین، اون زیاد حرف میزد و سر به هوا بود...یا زود عصبانی میشد و صدای بلندی داشت. زین اینا رو همون روز اول فهمیده بود. رابطه ش با جاستین معمولی بود...انگار جاستین برگشته بود...

زین میخواست کمی با خودش خلوت کنه پس از خونه بیرون رفت و به سمت کافه ای که کمی اونطرف تر بود رفت. وقتی داشت از جلوی کافه ی قدیمی که جمع کرده بود می گذشت، یه کامیون دیگه جلوش بود و دوتا پسر. زین سعی کرد نگاه کنجکاوش رو کنترل کنه و از اونجا دور بشه ولی با جیغ یه نفر سرجاش میخکوب شد

"زین!"

اون یه دختر بود. آه مریلین!

"هی زین! خیلی خوب شد که دیدمت! اینجا چی کار میکنی؟"

"دارم میرم آممم...کافه"

"اوه خیلی خب...فعلا بیا به دوستام معرفیت کنم"

مریلین گفت و دستای زین رو گرفت و با خنده کشید. دوتا پسرایی که بیرون بودن خیلی مشغول بودن

"هره، نای، با زین آشنا بشین"

مریلین گفت و لبخند شیرینی زد. پسری که بیرون کامیون بود و موهای فرفری داشت، لبخند بزرگی زد که چالهاشو نشون داد

"اوه زین بالاخره دیدمت، من هریم"

"هی هری"

زین آروم گفت و پسری که داخل بار کامیون بود اومد پایین. اون یه پسر بور بود با چشمای آبی

"هی منم نایلم"

"هی نایل"

"خیلی خب خیلی خب بیا یه چیز دیگه بهت نشون بدم"

مریلین با ذوق گفت و زین رو کشید داخل بار کامیون. تا سقف بار کتاب بود...تقریبا هزارتایی میشد

"واو پسررررر!"

زین تعجب کرد. مریلین داشت از ذوق میمرد

"وییییییییییییییییییییی این خیلی عالیه مگه نه؟"

اون با صدای خیلی ریزی گفت

"هی لیلین به شاون میگم بهش خیانت کردی"

هری از بیرون داد زد و خندید. مریلین نگاه خطرناکی به بیرون انداخت

"الان میام خفت کنم!"

اون از پشت کامیون پرید پایین و دنبال هری دوید...هری با خنده دوید داخل مغازه ولی مریلین دیگه دنبالش نرفت. اون دستشو روی شونه ی نایل گذاشت و مثل کابوی ها حرف زد

"میدنی؟ خوشم میاد زودی میپره بگل شوورش"

نایل خندید. مریلین هم خندید و دوباره اومد پیش زین. از داخل کامیون داد زد:

just me, him & the moon ꗃ ziam.zustin ✓Where stories live. Discover now