~24~

631 87 28
                                    

کافه یک هفته بسته بود. لیام و زین تو رابطه ی معمولیشون بودن و هر روز باهم وقتشونو میگذروندن، تعطیلات بود و شاون هم خونه بود. جاستین، که کم کم داشت عضوی از این خانواده ی کوچیک میشد، سرش زیادی شلوغ بود پس نتونست تعطیلات رو با دوستای جدیدش باشه...سرش با دوستای خودش گرم بود...میدونین، مدلها، مدیربرنامه ها و خیلیای دیگه

تمام این مدت، فقط یه چیز ذهن زین رو اشغال کرده بود...

"عشق لیام به من"

زین زمزمه کرد. مریلین اخم کرد...اون پرسیده بود چیه که باعث شده اون "واقعی" خوشحال نباشه؟

"تو...تو دیگه از لیام خوشت نمیاد، نه؟"

"نه! اصلا اینطور نیست! من خیلیم دوستش دارم، ولی یه جورایی شرمنده م که نمیتونم عاشقش باشم...حداقل فعلا نمیتونم"

زین نمیتونست هیچ جوری منظورش رو برسونه. احساسی که اون داشت رو کلمه ها نمیتونستن توصیف کنن

"میدونم زینی، میدونم...تو نمیتونی خودتو مجبور کنی تا عاشق یه نفر بش-"

"شاید حتی نمیدونم- من- شاید حتی من نمیدونم عشق واقعی چیه؟"

زین گفت و بیشتر تو کاناپه ی مریلین فرو رفت. مریلین آهی کشید و ماگ قهوه ش رو دو دستی گرفت. لیام و شاون رفته بودن خریدایی که مریلین بهشون داده بود رو انجام بدن

"میدونی...عشق چیزی نیست که به همین راحتی به دست بیاد. عشق واقعی رو یه انسان هرگز نمیتونه تحمل کنه...عشق واقعی یه قاتله. قلبت رو اونقدر وادار به تپش میکنه که قلبت خسته شه، اونقدر نفسهات رو از تو سینه ت میکشه بیرون که دیگه نفسی برات نمیمونه، ذهنت رو اونقدر فشار میده که آخرش ذهنت از هم میپاشه و از تیکه هاش همه جا آتیش نفرت میگیره"

مریلین جدی بود. زین اخم کرد، اون یه جورایی درست میگفت

"من نمیخوام مثل نویسنده هایی که فکر میکنن خیلی خوب مینویسن و حرف میزنن ولی اینطوری نیست حرف بزنم، من اصلا نویسنده نیستم، فقط دارم چیزی که تجربه کرده م و چیزی که حس کردم رو برات توضیح بدم...منم یه قربانیم، یه شاهد"

"تو داری مرموذ حرف میزنی، لیلی!"

زین خنده ی زورکی کرد تا استرسش رو از بین ببره

"تو لیام رو داری...به کسی علاقه مند شدی که میتونی تا هر وقت که بخوای باهاش باشی...من به کسی علاقه داشتم که همیشه من رو نادیده میگرفت"

مریلین اخم کرد. پریشون به نظر میرسید و این اولین بار بود که زین اونو اینطوری میدید. پس لبخند زد

"کی میفهمم عاشق لیامم؟ من تا حالا عاشق نبوده م!"

"این سوال رو خودت باید جواب بدی...به چیزی رجوع کن که تو دوران سخت زندگیت به دادت رسیده...حتما عاشق اون چیز، یا کس هستی"

مریلین اینو گفت و زین به فکر فرو رفت...هیچ نفهمید وقتی لیام کنارش نشست و گونه ش رو بوسید

"هی؟"

اون تو گوشش زمزمه کرد و زین به خودش اومد و لبخند زد

"هی..."

اون روز خیلی خوب گذشت...خیلی سریع. زین همش تو فکر بود...حتی شب رو هم نخوابید. لیام اگه میدونست که این چند تا کلمه اینطوری زین رو به هم میریزه ترجیح میداد هرگز اونا رو نگه

"عاشقتم!"

این مثل زنگ تو گوش زین میزد...عشق واقعا چیه؟

اون میتونست احساس کنه وقتی پیش دوستاشه عشق رو به خوبی حس میکنه...حسش میکرد، درکش نمیتونست بکنه...نمیتونست درک کنه، چون لمسش نکرده بود...یا شاید هم کرده بود و خودش خبر نداشت

تقریبا ساعت دو نیمه شب بود. این رو زین از ساعت شبرنگ روی میزش فهمید. پالتوش رو برداشت و سوئیچش رو تو جیبش انداخت...کمی بعد، جایی بود که دلش برش تنگ شده بود...خونه ی ماه

"سلام ماه!"

زین لبخند زد. هوا سرد بود ولی هرطور هم که شده زین میخواست ماه رو ببینه...میدونست جواب سوالات ذهن شلوغش تو آغوش ماهه

فقط بهش خیره شد...

به لکه هاش...به روشناییش...چطور با وجود لکه ها روشنه؟ چطور میتونه با وجود این لکه ها، این همه سادگی، مردم رو عاشق خودش کنه؟

آره؟ آره، زین عاشق ماهه...چون ماه همه چیز رو میدونه، ماه همیشه اونجا بوده...حتی اگه یه مدت زین باهاش قطع رابطه کرد

اون میتونست تو این سرما، نسیم بهاری رو حس کنه، میتونست تو این تاریکی، لبخند بزنه و از چیزای خوب خوب حرف بزنه. میدونست میتونه تو اوج بی حسی، قویترین احساس رو توی قلبش جا بده، اون احساس بینهایت بودن میکرد

بینهایت بودن! بینهایت بودن اندازه ی روحش، بی نهایت بودن وزن روحش، بی نهایت بودن کثیفی روحش، بی نهایت بودن لکه های روحش، ولی اون عاشق ماهه! پس میتونه مثل ماه باشه، میتونه با وجود لکه هاش بدرخشه و به کسی عشق بورزه که مثل ماهه، میتونه عشقش رو تقسیم کنه چون الان دیگه بینهایته!

اشتباه نکنید! تقلید، یه چیز دیگه ست. تقلید یه چیز شیطانیه که همه رو اذیت میکنه، اما این...این رو نمیشه به همین راحتی توصیفش کرد. مثلا میشه گفت ویژگی های دیگران رو به شیوه ی خود ادا کردن...

این بهتره


***وات

مـ ـریـ ـلـ ـآ***


just me, him & the moon ꗃ ziam.zustin ✓Where stories live. Discover now