~32~

364 54 4
                                    

آماده باشید

میخوام صحنه ای رو توصیف کنم که زیباییش بی نهایته. بی نهایت یعنی نامتناهی. کمیتی که در ذهن نمیگنجد.

آتش.

مریلین پنجره ی اتاقش رو باز کرد و تا کمر از پنجره بیرون رفت...

شعله های آتش مثل موهای شیطان به رقص دراومده بودن. میسوختن. زجه میزدن. مریلین نفسش رو حبس کرد. یه قطعه موسیقی آروم تو ذهنش اجرا شد...انگار برای یک لحظه هم که شده شعله ها آروم تر حرکت کردن. جیغ هایی از اون خونه میومد ولی آتش اونقدر زیبا و شیطانی بود که مریلین نمیتونست چیزی بگه. گرماش، بوش...گونه هاش رو لمس کردن. موهای بدنش سیخ وایستادن. باد ملایمی که میوزید به شراره های آتش حالت میداد...دونه های آتش ریز تو هوا پخش بود، اونا همبازی خاکستر بودن؛ چون بعد مرگشون خودشون خاکستر میشدن. موهای شیطان تو شب بهاری مثل شغالی بود که میخواست موهای صورتی بهار رو بسوزونه. اون حسود بود. میخواست بهار رو مثل داغ بچسبونه به یاد مردم شهر. میخواست بهار رو بدنام کنه. شیطان موهاش رو یکبار دیگه محکمتر تو آسمون رها کرد. کم مونده بود به ماه برسه.

نکنه ماه بسوزه؟

نه

اون بالاتره

خیلی بالاتر

اونقدر بالا که کم مونده به خدا برسه

مریلین از اغمایی که آتش باعثش بود بیرون اومد و تازه واقعیت مثل یه کامیون از روی ذهنش رد شد

باید میرفت اونجا. زود از اتاقش پرید بیرون. در رو کوبوند و اون برگشت و بسته شد. کلیدش رو از روی جاکلیدی برداشت و در خونه ش رو هم کوبوند. نفسش رو تو سینه داد و با تمام قدرت دوید به سمت خونه ای که آتیش گرفته بود

صدای جیغ های یه نفر داشتن بلندتر و بلندتر میشدن. وقتی مریلین رسید اونجا، صحنه ای رو دید که کابوس بودنش هم ترس داشت

وحشتناک، ولی زیبا.

موهای شیطان همه ی خونه ی پیرزن رو گرفته بودن. دختری که جیغ میکشید، نوه ی پیرزن بود. مریلین زود دوید کنارش
"چرا جیغ میکشی لعنتی؟"

اون ناخودآگاه عربده کشید. دختر ساکت شد و زود اشکاشو پس زد

"پد-پدربزرگم اونجاست"

"دِ دختره ی احمق!"

مریلین ادامه نداد و بی هوا وارد شعله های آتیش شد. صدای دختر تو گرمای آتیش گم شد. وقتی یه الوار افتاد جلو پای مریلین اون تازه فهمید چیکار کرده. نمیتونست برگرده، برمیگشت آبروش زیر کف پاش بود...ولی میموند، جونش رو به هدر داده بود

فکرای اضافی رو کنار گذاشت و جلوتر رفت. نفس کشیدن سخت بود براش

"من ماه نیستم! بهار هم نیستم! پس بذار زنده برم بیرون"

مریلین زمزمه کرد و باز هم جلوتر رفت. خونه داشت رو سرش خراب میشد. ناله های یه مرد رو میتونست از تو یه اتاق بشنوه. جلوش رو نمیتونست ببینه. احساس کرد بوی سوختگی از خودش میاد و وقتی چک کرد، دید کمی از موهاش سوخته. لعنت فرستاد و به یه الوار لگد محکمی زد. تمام دق و دلیش رو توی بازوهاش ریخت و نفرتش رو تو پاهاش، بعد به در هجوم آورد و اونو شکست. در داغ بود و مریلین مطمئن بود اون تیکه از بدنش که در رو لمس کرده سرخ خواهد شد چون همین الانشم درد داشت

"پدربزرگ؟ آقا! میتونی باهام بیای؟"

وقتی صدای آژیر آتشنشانا اومد، مریلین فهمید که نجاتی در راهه. ولی این دلیل نمیشد اون و این مرد دیگه تو خطر نباشن. مرد که دستاشو روی سرش گذاشته بود سریع سرشو تکون داد و مریلین دستش رو گرفت

"با من میای! از من دور بشی مُردی!"

عالی شد! اون الان مسئولیت زندگی یه پیرمرد رو هم به دوش داشت. سعی کرد از همون مسیری که رفته بود برگرده ولی راه رو الوار شعله ور گرفته بودن

"لعنتی گفتم که من ماه نیستم!"

مریلین داد کشید و دوباره نیروی نفرت قلبیش رو توی الوار خالی کرد. فکر نمیکرد نفرت اینقدر قوی باشه. فکر نمیکرد یه روزی همچین کاری بکنه. فکر نمیکرد یه روزی موهای شیطان رو شونه کنه، اونم فقط با شوت کردن الوار یه خونه ی سوخته ی درحال ریزش.

دراماتیک بود، ولی این دقیقا چیزی بود که اتفاق افتاد.

وقتی کمی آب به صورت داغ مریلین خورد، اون تونست یه لبخند با منقبض کردن ماهیچه های صورتش به خودش بزنه

"داریم میریم بیرون، گفتم که من نه بهارم نه ماه..."

مریلین زمزمه کرد. میدونست پیرمرد بیشتر از این ترسیده که به چرت و پرتای یه دختر که اومده نجاتش بده گوش کنه...وقتی یه آتشنشان وارد خونه شد و آتیش یه قسمت رو خاموش کرد، پیر مرد رو روی کولش انداخت و مریلین هم به دنبالش رفت. دیگه راه آسون بود چون موهای شیطان رو بریده بودن

"خدای من پدربزرگ!"

دختر جیغ کشید و های های گریه کرد، پدربزرگ رو روی تخت اورژانس گذاشتن و یه ماسک اکسیژن روی صورتش انداختن...اونو سوار اورژانس کردن و یه پسر که به نظر آشنای دختر بود سوار اورژانس شد

دختر که هنوزم داشت گریه میکرد و هق هق میزد، اومد و دستای داغ و زخمی مریلین رو گرفت

"ممنون، ممنون، ممنون، نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم، ما هیچکدوم نمیتونستیم بریم تو، من به آتشنشانی زنگ زده بودم ولی بازم، ممنون!"

مریلین میخواست بزنه تو کله ی دختره ولی فقط بغلش کرد و گفت اشکالی نداره. وقتی یه پرستار اورژانس اومد مریلین رو چک کنه، اون گفت خوبه...ولی وقتی یه قدم دیگه برداشت مچ پاش، رونش، کمرش و بازوهاش، دستاش و پیشونیش درد گرفت...یعنی کل بدنش.

"من خوبم جدا- اوخ!"

"خیلی خب خانم، انگار باید شما رو هم ببریم بیمارستان"

آیش! بیمارستان...

ولی...

مریلین زنده موند، حداقل تا قبل اینکه لیام بفهمه



***بیچاره دختره زنده موند ولی پِرت- لیعوم مادر... پِین این دِ آهم- نِک- آهم- اَس- آهم آهم میاد میکشتش

هور هور

مـ ـریـ ـلـ ـآ***





just me, him & the moon ꗃ ziam.zustin ✓Where stories live. Discover now