~15~

799 112 65
                                    

***لباسای لارا بالا/کناره***

**مهم نیست ووت بدی، مهم اینه که داستانم رو میخونی و ارزش میدی :)**


"اینجا رو چطوری پیدا کردی؟"

لیام بالاخره پرسید. زین بهش لبخند زد و به ماه نگاه کرد

"من...من پسر خوبی نبودم لیام، یا حداقل این چیزی بود که ناپدریم فکر میکرد. من سعیم رو کردم تا بهش بگم من رنگا رو روی اون فرش قرون قیمتش نریخته بودم، ولی اون...باورم نکرد، لیام. اون بهم سیلی زد. من چیزی نگفتم و فقط از اون خونه اومدم بیرون"

زین گفت و گردنبندش رو توی دستش گرفت

"این گردنبند مادرمه"

اون گفت. لیام سرشو تکون داد. زین شونه هاشو بالا انداخت و برگشت به موضوع اصلی

"اونقدر دویدم که دیگه پاهام یاریم نمیکردن...تا اینکه رسیدم به این جاده. اون زمان هنوز این جاده رو درست نکرده بودن، من نترسیدم. فقط ماه بود که همه جا رو روشن میکرد. برای همین یه جورایی ماه منو نجات داد. من عاشق ماه شدم، من مدیونش شدم. برگشتم خونه...ولی همه چیز بدتر شده بود. از اون به بعد، هر اتفاقی می افتاد مینداختن گردن من و تنبیه م میکردن. من نمیتونستم چیزی بگم چون پدر-ناپدریم و مادرم علیه من بودن، اونا قوی بودن و من چی؟ یه پسر بچه ی یازده-دوازده ساله که نمیتونست خون بینیش رو پاک کنه حتی"

زین گفت و به خودش لرزید. لیام که دید زین لرزید، اون رو بین دستای قویش نگه داشت. انگار میخواست با این کار زین رو از صدمات گذشته حفظ کنه، انگار میخواست دوباره زین بخنده

زین گردنبند مادرش رو توی مشتش نگه داشت

"دو سال گذشت...من این تپه رو پیدا کردم، ماه رو. ماه تنها کسی بود که باهاش حرف میزدم، من میوت بودم لیام، من همه چیز رو توی اون دفتر مینوشتم ولی هیچی به زبون نمی آوردم"

لیام زین رو بیشتر به سینه ش فشار داد. نمیخواست بیشتر از این بشنوه ولی زین احتیاج داشت همه چیز رو برای کسی که دوتا گوش داره و اراده تعریف کنه. از حرف زدن با حیوونا خسته شده بود، البته که از ماه خسته نمیشد

زین دوباره شروع کرد:

"تا اینکه مادرم مُرد. چون من پسر بی خاصیتی بودم، ناپدریم منو گذاشت و رفت. خوبه که مادرم پس انداز خوبی توی حسابش داشت که فقط من میدونستم، اون برای من موند. البته باید کار هم میکردم، زندگی برای یه پسر هیجده ساله ی مظلوم راحت نبود، میدونی، یه بار دزد خونه م رو زد. همه چیز رو برد. من هم مجبور شدم دوباره از اول شروع کنم و همه چیز رو برگردونم سرجاش"

زین آه کشید و بخاطر درد سینه ش، لیام هم به خودش لرزید. راه گلوش با سنگی به اسم "بغض" بسته شده بود. چرا؟ یه انسان لایق این همه مشکلات نیست، مخصوصا اگه اون انسان موجودی مثل زین باشه، یه فرشته قطعا!

just me, him & the moon ꗃ ziam.zustin ✓Where stories live. Discover now