~12~

768 107 29
                                    

***لباسای لارا این پایینه***

***لباسای لارا این پایینه***

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

امروز روز خیلی خوبی بود!

امروز روز افتتاحیه ست و میدونین چیه؟ جییییییییییییییییغغغغغغغغغغغغغغغغ این کافه کتاب بهترین کافه کتاب موجود درجهانه!

"خدای مننننن آهاهاهاهااهاااااااااااااااااااااااااااا"

لارا ادای گریه کردن درآورد و مریلین زد به سرش

"یواش بینم!"

اون با قلدری گفت و لارا چشم غره رفت. مریلین موهای بنفش تند و کوتاهش رو کنار زد. اون گفته بود که قراره موهاش رو برای افتتاحیه تغییر بده. مثل همیشه یه بندتی و جین پاره با آل استارای ساق دار مشکی پوشیده بود. لیندا هم مثل بیشتر وقتا یه توتو به رنگ سرخابی با کت چرمی مشکی، جوراب شلواری نازک پاره و کفشای پانک پوشیده بود

در باز شد و زنگ کوچیک بالای در به صدا در اومد. مریلین، لارا و لیام برگشتن سمت در. هری، لویی، زین و نایل بودن. اونا وارد شدن و یکی یکی به لیام تبریک گفتن و لیام هم یکی یکی از اونا تشکر کرد. همه منتظر اولین مشتری بودن. تبلیغات لازم نبود چون شهر کوچیک بود و مریلین تا حدی که تونسته بود به دوست و آشنا گفته بود. در ضمن، وقتی مغازه ی جدیدی باز میشه همه میفهمن

اونا منتظر موندن و هرکدوم یه قهوه خوردن. مریلین که از همون اول سرش تو کتابخونه بود. کل دیوارا به جز اون دیواری که عکس فنجان و کتاب سه بعدی داشت سرتاسر قفسه های چوبی پر از کتابای مختلف بودن...خیلی رویاییه مگه نه؟ *-*

تا عصر کسی نیومد. لیام کم کم داشت ناراحت میشد. زین دید که چطور چشماش رو مظلوم کرده و لب پایینیش یه کم بیرون تر اومده؛ خب...زین احساس کرد دلش شکست. هی هی! شما هم اگه دوستتون ناراحت باشه دلتون میشکنه! ولی زین تو که نمیخوای خودتو گول بزنی؟

زنگ در به صدا دراومد...

با اومدن اون همه بهتشون زد...وقتی زین جاستین رو دید، از جا بلند شد

"زین؟ تو...بای"

اون گفت و برگشت ولی با جیغ بلند نایل سرجاش خشک شد. لارا دستش رو روی دهن نایل گذاشت و مریلین پاشو لگد کرد. لارا دستش رو کنار کشید

just me, him & the moon ꗃ ziam.zustin ✓Where stories live. Discover now