~6~

812 129 35
                                    


زین تنها توی خونه نشسته بود...داشت تلویزیون میدید. یه فیلم درباره ی یه دفتر یادداشت بود. اون اخم کرد. خودش از این دفترچه ها داشت...ولی چیز زیادی یادش نمیومد. فقط یادش بود که تنها اتفاقای خیلی ریز و معمولی رو اون تو می نوشت. پس جرقه ای به ذهنش زد...رفت به اتاقی که تقریبا انباری بود و وسایلی که لازم نداشت رو اونجا میذاشت. تقریبا دو ساعت دنبال دفترچه ش گشت...ولی اونجا نبود. تصمیم گرفت بره گراژ رو ببینه...آخه اونجا هم یه انباری کوچیک داشت که پر از کارتن بود. اون از خونه بیرون اومد و متوجه شد هوا داره تاریک میشه. زین وارد اون انباری شد و بعد اینکه کمی گشت، آخر کار اونو پیدا کرد. لبخند بزرگی زد و از گراژ بیرون اومد. رفت روی کاناپه ش پرید و تلویزیون رو خاموش کرد. دفترچه ی کهنه رو باز کرد...

یادش میومد زمانی که یه بچه ی سال هفتمی بود اینا رو نوشت...

ورق زد...یه نیم ساعتی دفترچه رو خوند تا به یه صفحه رسید...صفحه خونی بود...

"من امروز کاری که نباید انجام میدادم رو انجام دادم. متاسفم...متاسفم"

قلب زین تندتر تپید...چرا هیچی از این یادش نمیومد؟ دوباره ورق زد

"امروز جایی رو پیدا کردم که میتونم با ماه تنها باشم. فقط من و ماه. و اگه خدا خودش خواست میتونه بیاد"

زین به تفکرات کودکانه ی اون زمانش خندید...من و ماه...فقط من و ماه. زین به جایی مثل اونجا نیاز داره

وقتی دوباره ورق زد، یه کاغذ دیگه دید...یه کاغذ زرد و کهنه...یه نقشه بود. زین به جایی که دورش دایره ی قرمز کشیده شده بود نگاه کرد...اونجا نوشته بود "فقط من و ماه". الان داشت یه چیزایی یادش میومد. میدونین، زین از بچه ها متنفره و خودش هم همیشه سعی داشته خاطرات بچگیشو به یاد نیاره یا برای کسی تعریف نکنه

اون به نقشه نگاه کرد. یه مسیر از خونه ی پدریش تا اون دایره ی قرمز کشیده شده بود. میتونست بره اونجا...آره. زین از خونه بیرون اومد. هوا دیگه تاریک بود. شهر زیاد شلوغ نبود ولی خلوت هم نبود. زین با پای پیاده به سمت اون دایره به راه افتاد ولی وقتی دید کمی بیرون از شهره، برگشت و ماشینش رو برداشت. از شهر بیرون رفت و وقتی به دایره ی قرمز رسید، ماشینش رو توی خاکی پارک کرد. هر از چند گاهی ماشینی میومد و میرفت چون اینجا به اتوبان میرسید. زین وقتی دید اون دایره ی قرمز یه تپه ی نسبتا بلنده آهی کشید...از تپه بالا رفت و وقتی درست روی قله نشست، ویوی کامل ماه رو دید. خودش هم تعجب کرده بود...

اون چرا دیگه اونجا نمیومد؟

همونجا، با نور ماه، بقیه ی دفترچه رو خوند...چند ورق بعد مربوط میشد به یه ماه بعد. اون ورق هم خونی بود...هم لکه های آب داشت که زین مطمئن بود لکه های قطرات اشکن

"امروز پاپا جکی فهمید من شبا کجا میرم. اون بهم سیلی زد و گفت دیگه حق ندارم برم اونجا. اون فقط نگرانمه...متاسفم متاسفم"

حالا یادش اومد...این خاطرات نباید میومدن تو ذهن زین...نه...اون کار درستی نکرد دفترچه رو برداشت. الان تمام زحمات چند ساله ش برای فراموشی دوران تاریک بچگیش به هدر میره. پس زین خیلی زود دفترچه رو برداشت و اونو پرت کرد بین درختا...از شانس بد زین، دفترچه خورد به یه سگ هار که خوابیده بود...اون بیدار شد و زوزه کشید

زین به خودش لرزید...وقتی کمی، فقط کمی با ماه بود، صدای پارس رو از پشت گوشش شنید. اون از جا پرید و از شدت ترس، نتونست خودشو کنترل کنه و از بالای تپه غلت خورد افتاد روی آسفالت سرد...سگ رفته بود...ولی زین احساس میکرد خودش هم صدای شکستن جمجمه ش رو شنید...

وقتی میخواست بلند شه، سرش گیج رفت و باعث شد روی زمین بیافته و بی هوش همونجا بمونه...

*********

مریلین محکم زد روی دست لیام. لیام آخی گفت و دستشو کشید

"خیلی خبیثی"

"تو هم خیلی داری دست درازی میکنی!"

مریلین به لیام پرید. اونا تو خونه تنها بودن چون شاون اجرا داشت و باید برمیگشت لندن. لیام که نمیتونست به پنیر آب شده ی روی سیب زمینی و قارچ دست بزنه رفت توی نشیمن. مریلین فکر میکرد قارچا خراب بوده ن و داشت عصرانه ی لیام رو مینداخت دور

"تو این همه سالو غذای فاسد خوردی و عین خیالت نبود؟ البته با این هیکلی که تو داری معلومه نمیمُردی"

مریلین گفت و خودشو کنار لیام پرت کرد. لیام زبونشو برای مریلین درآورد

"من گرسنه مه و تو عصرانه مو انداختی دور. الان یه چاره ای کن که دارم مثل چیزبرگر میبینمت"

"لیام تو از کی اینطوری شکمو شدی؟"

مریلین جیغ کشید و لیام خندید. اون میدونست مریلی از شوخیای بی مزه ش متنفره ولی خب اذیت کردن مریلین خیلی مزه میداد

"دوست دارم خب!"

لیام گفت و گونه ی مریلین رو گاز گرفت. مریلین گونه شو پاک کرد

"زامبی بد بخت. به خاله میگم آدمخوار شدی"

لیام بلند خندید و مریلین یه پس گردنی بهش زد

"یه ذره از اون پسره یاد بگیر بی عرضه!"

"از بیبیت؟"

"نعخیرم! از زین!"

مریلین به لیام پرید و کانال تی وی رو عوض کرد. لیام ساکت شد...اون پسر یه چیزی درونش داشت که لیام رو به خودش جذب میکرد. سوای سکسی و خوشتیپ بودن، زین یه چیز دیگه داشت که لیام رو محو خودش میکرد...شاید همین که زینه کافیه؟

آره.


***زامبی بدبخت خخخخخ

عوا زین چش شد؟ خخخخ نمیگم هورهورهور (گفتن هارهار نگو :/)

مـ ـریـ ـلـ ـآ***

just me, him & the moon ꗃ ziam.zustin ✓Where stories live. Discover now