ووت بدید🤺
_______________________________________نسیم خنک بهاری، از پنجرهی نیمهباز ماشین، با رقصی ملایم و موزون به داخل میزید و با گرفتن دستِ تارموهای مشکی پسر امگا، آنها را با خودش همپا میکرد؛ پسر امگایی که با عینکی آفتابی روی چشمش و لبخندی ذوقزده کنج لبش، به سردر دانشکده زل زده بود و انتظار سررسیدن جفتش را میکشید.
نیم ساعتی گذشته بود که بالاخره سروکلهی آلفا با کولهی مشکی-خاکستری آشنا روی دوشش و موهایی که محکم بالای سرش بسته بود تا چشمهای خستهاش بهراحتی اطراف را جستوجو کنند، پیدا شد. تنها نبود؛ گونسو، سلانهسلانه کنارش قدم برمیداشت، پسر بلندقامت ناآشنایی با چهرهای لبریز از خواب، پشتسرش و و دختر مومشکیِ خندانی سمت چپش.
دیدن چهرههای جدید و معرفینشده، بس بود برای اینکه شاخکهای بهخوابرفتهی جونگکوک به کار بیفتند. سیخ نشست و با مرتبکردن هودی نازکِ گلبهیرنگش، با چشمهایی ریزشده به جمع چهارنفره چشم دوخت. به تهیونگ خبر داده بود که به دنبالش خواهد رفت؛ اما گوشسپردن آلفا به حرفهای دختر و خیرگی نگاه قهوهایرنگش به مسیر سنگفرششدهی زیر پایشان، خبر از این میداد که هنوز متوجه حضور جفتش نشده. پس بویایی قدرتمندش کجا رفته بود؟!
امگا، شاکی از بیحواسی پسر بزرگتر، ابرویی بالا انداخت و تکانی به فکش داد. عینک آفتابیاش را دوباره روی چشمش گذاشت و با پیادهشدن از ماشین، سوییچش را توی جیب شلوار جین زاپدارش چپاند. چشمعسلی سربههوایش حق نداشت آنقدری محو حرفهای یک امگای غریبهی وراج و سرخوش شود که امگای خودش به آن گندگی را درست جلوی چشمش نبیند.
- برای پروژهی استاد جو، باید خودمون چهار نفر یه گروه بشیم. بهتره کسی رو به جمعمون اضافه نکنیم تا توی کارمون وقفه نندازه. هماهنگکردن آدمهای جدید با اعضای قبلی، سخته؛ میدونید که!
گردش نگاه پرسشگر دختر میان چهرههای سه پسر، برای پیداکردن ذرهای موافقت بود؛ خوش نداشت که صمیمیت جمع کوچکشان را عضو جدیدی، حتی به بهانهی کار روی یک پروژه، شریک شوند.
اما گونسو، خیلی ساده توی پَرش زد و عاقلاندرسفیهانه جواب داد: «حسودی تو به اعضای جدید، دلیل خوبی برای اینکه همهی کارها رو خودمون انجام بدیم و خسته بشیم، نیست! کمتر حسود باش!»
لبولوچهی سورا، به یک طرف کج شد و چشمغرهاش مثل گلولهای آتشین، توی بغل پسر افتاد. خجالتزده جواب داد: «داشتم با تهیونگ صحبت میکردم که خودت رو وسط انداختی!»
دهندرهی بلند و بالا و پرسروصدای سونگی، میان کلکل دختر و پسر پارازیت انداخت و به تهیونگ مجالی داد تا خستهشده از گذراندن ساعتهای طولانیِ روزش توی جمع، برای پیداکردن گوشهای خلوت، ناخودآگاه اطراف را بگردد و بالأخره نیشزدن عطر غلیظ و ترش و شیرین انبه را به سلولهای بویاییاش احساس کند. امگای عزیزکردهاش آنجا بود؛ تکیهداده به بدنهی ماشین، با موهای حالتدارِ بستهشده و چتریهای کوتاهتری که صورت عینکپوشش را قاب گرفته بودند.
YOU ARE READING
Jade Halo [vkook]
Fanfiction- اینها همهاش تقصیر خودته. من فقط میخوام مال تو باشم، درست مثل لباسهایی که تن گرمت رو هرروز توی آغوش خودشون میگیرند. ولی تو این اجازه رو بهم نمیدی و من هرروز، به محض باز کردن چشمهام از خودم میپرسم که اگه مال تو نباشم، پس مال کی باید باشم؟ ژان...