غروب زودهنگام زمستانی، تازه شروع شده بود که خستگی و کوفتگی بالاخره به امگا غلبه کرد و او را برای پایان دادن به گردش طولانی آن روزشان، راضی.
تهیونگ از اینکه بالاخره به خانهی گرم امگا برگشته بودند، خوشحال بود، اما ته دلش با خودش به این هم فکر میکرد که اگر مثل اولین شب دیدارشان یک ماشین زیر پایش میبود، میتوانستند تا نیمهشب و بدون نگرانی بابت پیدا کردن وسایل نقلیه، به گشتوگذار ادامه دهند و شهر را زیرورو کنند.
جونگکوک، به محض رسیدنشان، برای خالی کردن مثانهاش توی دستشویی پریده بود و تهیونگ خودش را به رفتن به اتاق امگا و بیرون کشیدن لباسهای اضافه از تنش دعوت کرده بود. اتاق پسر کوچکتر هیچ تغییری نکرده بود و هنوز هم پر بود از گلدان گلوگیاه. روی تختش هم جعبهی مقوایی نسبتا بزرگی بود با اسم حکشدهی مغازهاش، حباب سبز، روی آن. تهیونگ با دیدن جعبه ابروهایش را بالا داد و بدون به خرج دادن کنجکاوی، کاپشن و شالگردنش را به رختآویز آویزان کرد.
صدای باز و بسته شدن درِ سرویس بهداشتی به گوش رسید و امگا با انداختن صدایش توی سرش، سرخوشانه گفت:« خوب! خوش اومدی، تهیونگی! یه چیز گرم میخوری؟ مثلا یکم سوپ. امروز صبح درستش کردم، تازهست. ببینم کجا رفتی؟!»
تهیونگ برای نشان دادن خودش از اتاق بیرون رفت و راهی آشپزخانه شد؛ جایی که جونگکوک با ظرف دربدار چینی گلبهی توی بغلش، جلوی یخچال ایستاده بود.
- چیزی نمیخورم.
- چرا؟! قول میدم که خیلی خوشمزهست!آلفا جلو رفت و با گرفتن ظرف از دست امگا و گذاشتن آن روی میز ناهارخوری، دستهایش را دور صورت او قاب کرد. نگاهش را روی چهرهی راضی و آرامَش چرخاند و با کمی سخت قورت دادن آب دهانش زمزمه کرد:« تو با پلیورهای پشمیت وقتی که زیر تنم از لذت به خودت میپیچی خوشمزهتری.»
نالهی خوشحال امگا به هوا رفت و دستهایش به بلوز پشمی چهارخانهی پسر بزرگتر چنگ انداخت.
- دیگه حق نداری به من بگی رک! ببین حرفهای خودت رو! خدای من!
تهیونگ به بیقراری پسر امگا لبخندی کجکی زد و کمر او را بین دستهایش گیر انداخت. بالای گونهاش، جایی که از همه پُرتر و نرمتر بود، بوسهای کاشت و نگاهش را توی نگاه سوزان او چرخاند. گرگش خوشحال بود؛ خوشحالتر از هروقت دیگری. حتی گرگ امگا هم داشت خوشحالیاش را از طریق باند به جفتش نشان میداد و انگار مشتاقانه منتظر تحسین او بود. باید هم هردو خوشحال میبودند، آن هم وقتی که تهیونگ داشت بیپرواتر و صادقانهتر از قبل، چهرهی واقعی خودش را به جفتش نشان میداد.
- میرم دوش بگیرم. تو هم میای؟
آلفا باور نمیکرد که جونگکوک، درحالی که با نخ مشکی دکمهی لباس او بازی میکرد، و با چنان خجالتی این سوال را پرسیده باشد. لبخند نرمی زد و ازخداخواسته گفت:« میام. بیا بریم.»
YOU ARE READING
Jade Halo [vkook]
Fanfiction- اینها همهاش تقصیر خودته. من فقط میخوام مال تو باشم، درست مثل لباسهایی که تن گرمت رو هرروز توی آغوش خودشون میگیرند. ولی تو این اجازه رو بهم نمیدی و من هرروز، به محض باز کردن چشمهام از خودم میپرسم که اگه مال تو نباشم، پس مال کی باید باشم؟ ژان...