آمار پارت قبل افتضاحه... نمیدونم چه خبره...
_______________________________________
آخرین بلوز تمیزی که عطر مادهی نرمکننده به خودش گرفته بود را از لباسشویی بیرون کشید و دستبهکمر، به کپنی لباسهای شستهشدهی تهیونگ زل زد. وسط روز، هیچوقت زمان لباس شستنش نبود، اما از چند شب پیش که چسبیده به آلفا نشسته و عکسهای فرستادهشده را با چشمهایی وقزده ورق زده بود، انگار روز و شبش از زیاد فکرکردن به هم گره خورده بود.
باور نمیکرد که آلفای شکارشده توسط لنز دوربین، همان آلفای یخچالصفتی باشد که به عکسهای برهنهاش جوابهای تککلمهای میداد و در سخاوتمندانهترین حالت ممکن، چشمهایش را به یک عکس سلفیِ ناگهانی مهمان میکرد. توی کتش نمیرفت که صاحب عکسها، خودش باشد؛ خیال میکرد پای پروژههای دانشگاهی در میان باشد. اما تهیونگ با قاپیدن گوشی از دستش، به چانهاش چنگ زده و چشمتویچشمش قاطعانه گفته بود که تنها و تنها بهخاطر او روی چسبناکیِ جهمین چشم بسته و از او کمک خواسته.
تهیونگی که با بالاتنهای برهنه و موهای بلوندِ رهاشده روی شانههایش پشت پنجرهی اتاق زیر نور آفتاب ایستاده و نیمرخش را سهم لنز دوربین کرده بود، هوش از سر امگا میبرد. آلفا، کمکاری نکرده و روی کاناپهی یشمیرنگ، کنار گلدانهای محبوب امگا و روی تختخواب، خیمهزده روی دوربین، با ثبت تصویر خودش عقل از سر جونگکوک پرانده بود؛ و حالا که چند روزی از این غافلگیری بزرگ میگذشت، فکری مثل توپ با تیرک ذهن پسر کوچکتر برخورد کرده بود.
از شب گذشته که ئهجین با تلفن خانه تماس گرفته و بیحال خبر داده بود که حتی نای سرپاایستادن هم ندارد، چه برسد به پاکشان رساندن خودش به مغازه، جونگکوک بیدرنگ مینجون را خبر کرده بود تا چند روزی جایگزین دختر باشد. صبح، پس از ملاقات با پسر بتا توی مغازه و دادن این وعده که بعدازظهر دوباره او را خواهد دید، ساک لباسهایش را روی دوشش انداخته و به باشگاه رفته بود. بعد، با استفاده از فرصتِ پیشآمده، دواندوان راهی خانه شده بود تا ایدهای که ئهجین از دیروز با حرفزدن از آداب و رسوم مردم پک توی سرش انداخته بود را عملی کند.
لباسها را توی خشککن ریخت و پشت گردنش را خاراند. موهای بلندشدهی پشت سرش، طوری به گردنش عرق مینشاندند که انگار دم پشمالوی غرغروی لوس دور آن پیچیده باشد. آهی کشید و خودش را باد زد که، گرگ چشمسبز به نشانهی اعتراض خرخری کرد و با پنجهاش به روبان سفیدرنگِ جعبهی شکلات روی میز پذیرایی اشاره زد. گناه او و دمش چه بود که پسر حتی بالارفتن دمای بدنش را هم به آن ربط میداد؟!
موهایش را جمع کرد و دم کوتاهِ چندسانتیمتریاش را با روبان سفید بست. هنوز چند دقیقهای تا خشکشدن کامل لباسها مانده بود. روی کاناپه جلوی تلویزیون ولو شد و شمارهی جیمین را گرفت. پسر امگا، باید درحال خوردن ناهارش میبود.
YOU ARE READING
Jade Halo [vkook]
Fanfiction- اینها همهاش تقصیر خودته. من فقط میخوام مال تو باشم، درست مثل لباسهایی که تن گرمت رو هرروز توی آغوش خودشون میگیرند. ولی تو این اجازه رو بهم نمیدی و من هرروز، به محض باز کردن چشمهام از خودم میپرسم که اگه مال تو نباشم، پس مال کی باید باشم؟ ژان...