۷. یه تیکه از وجودم

1.8K 542 476
                                    

- می‌دونم جایی نرفتی و همین اطرافی. لطفا خودت رو بهم نشون بده، قول میدم ازت نخوام دوباره بری.

نمی‌دانستم دفعه‌ی چندم بود که لب‌های خشک از سرمایم داشت برای التماس به گرگ لجبازی که بعد از مدت‌ها دوری با همه یک ملاقات دوستانه کرده بود، به‌جز من، تکان می‌خورد. خورشید از پشت کوه لیز خورده و پایین رفته بود. داشت شب می‌شد و هنوز چشمم به نوک دم پشمالوی غرغروی لوس هم نیفتاده بود. کم‌کم داشتم به ادعای عجیب و غریب چانگمین شک می‌کردم.

دلم می‌خواست می‌توانستم پشت‌سر خورشید راه بیفتم و همراهش تا پایین کوه، قل بخورم. دلم برای مامان، بابا، زوج آناناس- دارچینی عزیزم و از همه بیشتر آلو، تنگ شده بود؛ برای کاناپه‌های یشمی‌رنگم و حتی برای تخت‌خواب تهیونگ و ملحفه‌های خنک بادمجانی، که به تعداد انگشت‌های یک دست هم نتوانسته بودم روی آن‌ها غلت بخورم و عطر تن توله‌گرگ موخرمایی‌ام را لای تار و پودشان بو بکشم.

باید به نایون زنگ می‌زدم، حال آلو را از او می‌پرسیدم و بعد هم سراغ گلدان‌هایم، مغازه و مشتری‌هایش و فروشنده‌ای که استخدام کرده بودم را می‌گرفتم، اما حالا اینجا، روی شاخه‌ی خم‌شده‌ی درخت چناری که انگار دلش هوسِ کش و قوس‌دادن بدنش را کرده بود، نشسته بودم و به غرغروی لوسم التماس می‌کردم تا دست‌کم دُم پشمالویش را نشانم بدهد. بی‌رحم! چطور دلش آمده بود که باز هم بی‌‌خبر تسخیرم کند و بعد هم هیچ ردی جلوی چشم‌هایم از خودش باقی نگذارد؟

ته‌مین گفته بود که باید به اینجا بیایم؛ بیرون از پک، کمی دورتر از دروازه و نگاه فضول نگهبان‌ها، تا بتوانم روی برگرداندن گرگم تمرکز کنم‌. هیچ‌وقت شوخی‌کردنش را ندیده بودم، پس حتما جدی بود و قصد نداشت برای درآوردن لج تهیونگ، امگایش را توی خطر بیندازد.

خطری تهدیدم نمی‌کرد. فقط پنجاه متر از دروازه دور بودم و آماده‌ برای اینکه به‌محض شنیدن هر صدای ترسناکی، از بالای شاخه‌ی درخت پایین بپرم و سمت دروازه بدوم. امیدوار بودم سروکله‌ی ته‌مین آن اطراف پیدا نشود. اگر فاصله‌ی کمم با دروازه را می‌دید، به ترسوبودنم می‌خندید و خودش از بالای شاخه‌ی درخت به پایین هلم می‌داد. تنها کسی بود که می‌توانستم برایش از اینکه هربار تسخیر می‌شوم و گند بالا می‌آورم، حرف بزنم. دلم نمی‌خواست مرا در حالی که مثل کلاغِ تنهایی روی شاخه‌ی درخت کز کرده و به غروب آفتاب زل زده بودم، ببیند.

- دوست دارم تبدیل بشم. حتی یادم نمیاد آخرین بار کِی بوده. دلم برای اینکه آلفا پشت گردنم رو گاز بگیره و غرش کنه که مراقب خودم باشم، خیلی تنگ شده. چطور می‌تونی این‌قدر بی‌رحم باشی و هردومون رو از همچین لذتی محروم کنی؟!

خونم داشت به جوش می‌آمد. یک ساعت و نیم تمام توی این جنگل برفی و هوای استخوان‌سوزش ننشسته و پشت‌سرهم عطسه نکرده بودم که گرگ پرمدعا حتی یک خرخر ناقابل هم در جواب تحویلم ندهد. چیزی نمانده بود تا عقربه‌های ساعتم هم خسته شوند و بیخیالِ شمردن لحظات، به غرغرویِ بیش‌ازاندازه لوس فحش بدهند، روی سر خودشان پتو بکشند و بخوابند.

Jade Halo [vkook]Where stories live. Discover now