۱۱. عطری که تلخ شد

3.1K 826 829
                                    

قفسه‌ی سینه‌اش را با کف دستش مالید و توی سرمای استخوان‌سوز هوا، هوفی کشید. نفس کم آورده بود، اما چه کسی گفته که اکسیژن توی هوای سرد و آن هم با یک پیاده‌روی آهسته و ساده کم می‌آید؟ تنگی‌نفسش ربطی به گرما و سرمای هوا نداشت.

سرش را بالا گرفت و جای بند کیف سنگین‌شده‌ی دوربینش را روی شانه‌اش محکم کرد. انگشت‌هایش یخ زده بودند و به‌سختی برای چنگ زدن به بند کیف خم می‌شدند. حس می‌کرد پوست دست‌هایش با هربار خم کردن انگشت‌های سردش، ترک می‌خورد. فقط چند خیابان تا رسیدنش به خانه باقی مانده بود، اما فکرِ پیاده رفتن تا آنجا، با پاهای بی‌جان و خسته‌، برایش عذاب‌آور بود. از این ناتوانی که گرفتارش شده بود، بیزار بود و به خودش بابت تصمیم روز گذشته ناسزا می‌گفت.

نیم ساعتی از تاریک شدن هوا می‌گذشت و خیابان‌ها هنوز شلوغ بودند. مردم، برای یک پیاده‌روی شبانه‌ی زمستانی و یا فقط برگشتن به خانه از محل کار و شاید هم رفتن به یک قرار شام، توی پیاده روهای سنگ‌فرش‌شده رفت‌و‌آمد می‌کردند و گاهی هم قدم‌هایشان به سمت دکه‌های فروش غذاهای داغ خیابانی کج می‌شد.

دست آلفا نبود که با گذشتن از کنار بساط زن بتایی که قهوه‌ی داغ و دونات تازه با تزئین شکلات و ترافل می‌فروخت، با خودش فکر کرده بود که چهره‌ی جونگ‌کوک هنگام گاز زدن به دونات‌های داغ و خوشمزه باید بیش از حد تحملش بامزه باشد؛ آنقدری که دلش گاز گرفتن گونه‌هایش را بخواهد. حتی دلتنگ شدنش برای دونفره خوردن از یک لیوان قهوه‌ی مشترک هم دست خودش نبود، بلکه دست گرگی بود که دو-سه روزی می‌شد بنای ناسازگاری گذاشته بود. تمام انرژی‌ وجودش را مثل زالو مکیده بود و در ازای آن، گرمای تن جفتش را می‌خواست.

جونگ‌کوک به درخواستش درباره‌ی ادامه دادن تماس‌های شبانه‌شان گوش نکرده بود. انگار داشت لجبازی می‌کرد و انتقام بی‌توجهی دیدن‌هایش را می‌گرفت. دو شب پیش، با فرستادن عکسی از خودش و دوست‌هایش، دل تهیونگ را تنگ کرده و بعد به حال خودش رهایش کرده بود. تا جایی که تهیونگ بیخیال همه‌چیز، با خودش عهد بسته بود که امشب، بعد از تمام شدن کارش، به شماره‌اش زنگ بزند و خودش را به شنیدن صدای همیشه‌سرحالش پس از چندروز مهمان کند.

نگاهی به ساعت مچی بندچرمی‌اش انداخت و به قدم‌های خشکش سرعت داد. قرار بود یک زوج برای انداختن چندعکس آتلیه‌ای به آپارتمانش بیایند و بعد، می‌توانست با امگا تماس بگیرد. با فکر کردن به این مسئله، لب‌هایش را از شوق روی هم فشرد. دوباره دستی به قفسه‌ی سینه‌اش کشید. این درد و عذاب به همین زودی به پایان نمی‌رسید، نه تا زمانی که جونگ‌کوک از نشانه‌گذاری فراری بود. اما به پایان رسیدنش، همان بهاری بود که نسیمش می‌توانست صورت آلفا را نوازش، و آرامش مطلق را به جانش سرازیر کند.

Jade Halo [vkook]Where stories live. Discover now