از جایی وسط نشیمن، صدای بلند فیلمی به گوش میرسید که از لپتاپِ جاگرفته روی کاناپهی زرشکی پخش میشد. ساعت ده شب بود، اما خواب به چشم دوقلوهای پکنشینی که عادت به بیداری تا نیمهشب نداشتند، نمیآمد و جونگکوک به هردو پیشنهاد داده بود تا پلکهای خودشان را با فیلمدیدن سنگین کنند.
زوج نشسته پشت میز ناهارخوری آشپزخانه، انتظار داشتند ئهجین را هیجانزدهتر از برادرش برای فیلمدیدن ببینند، اما وقتی که تصاویر روی صفحهی لپتاپ شروع به حرکت کردند، این مردمکهای دوجین بود که مشتاقانه به صفحه چسبید و آن را رها نکرد.
جونگکوک، قاشقی به ته کاسه کشید تا آخرین دانهی برنج را هم روانهی معدهاش کند و لبخندی زد. پیش از بلعیدن دانهی برنج، صورتش را به آلفا نزدیک کرد و با صدای آرامی لب زد:« خیلی خوشحالم که تونستم سرش رو با فیلم گرم کنم، حسابی کلافه بود!»
نگاه تهیونگ، پر از فکر و خیال، بهسمت خواهر و برادری چرخید که دونفری جلوی کاناپه نشسته و درست مثل هم، زانوهایشان را بغل گرفته بودند. با کلافگی دستی توی موهای بلند خودش کشید و با چرخاندن سرش بهسمت امگا گفت:« ممکنه والدین شاگردهاش وقتی که بفهمند اهل پکه، دیگه بچههاشون رو سر کلاس نفرستند.»
- خدای من! نباید از الان بدبین باشیم، ته. بهم گفت مسئولی که باهاش صحبت کرده، وقتی فهمیده اهل پکه، مثل ندیدهها خندیده و گفته که سعی میکنه شاگردهای بیشتری بهش بده.
- واقعا؟
- واقعا! باید خوشحال باشیم که اینقدر خوششانس بوده.برق نگاه امگا، کمکم داشت حواس آلفا را از موضوح صحبتشان پرت میکرد. آلفا با گرفتن دست پسر کوچکتر بین انگشتهای خودش، از ته گلو هومی سرسری گفت و خم شد. بوسهای گوشهی لبهای چرب جفتش کاشت و پرسید:« خودت امروز چهکار کردی، عزیزدلم؟»
بیدرنگ، لبخندی دنداننما روی صورت جونگکوک نشست. امگا احساس میکرد پسر بزرگتر بهجای پشت دستش، قلبش را بین انگشتهایش گرفته و با ملایمت نوازش میکند. خودش را پشت میز جلوتر کشید و با انداختن یک پا روی ران جفتش، جواب داد:« با مینجون صحبت کردم تا به سفارشهای سایت فروشگاه رسیدگی بکنه. چند روز دیگه کلاسهای دانشگاهش شروع میشه و نمیتونه هرروز بیاد مغازه؛ برای همین ازش خواستم تا زمانی که ئهجین هست، مسئولیت کارهای سایت رو به عهده بگیره.» نفسی بین حرف زدنش گرفت و بعد با ترکردن لبهای باریکش متفکرانه ادامه داد:« قبلا باید همهی این کارها رو خودم تنهایی انجام میدادم. انگار حالا که دو نفر دیگه کمکم میکنند، یادم نمیاد چطوری از پسش برمیاومدم.»
پرچم افتخار، روی قلههای وجود تهیونگ نشسته بود و بهدست نسیمی ملایم تکان میخورد. تولهگرگش همانطور که روزی نشسته روی تخت لای حوله و لباسهای تمیزش و در حال پیتزا گاز زدن ادعا کرده بود، خوب برنامه میریخت. اینبار پشت انگشتهای باریک امگایش را بوسید و با چسباندن آنها به گونهی خودش، دمی از عطر شیرین انبهی آنها گرفت.
YOU ARE READING
Jade Halo [vkook]
Fanfiction- اینها همهاش تقصیر خودته. من فقط میخوام مال تو باشم، درست مثل لباسهایی که تن گرمت رو هرروز توی آغوش خودشون میگیرند. ولی تو این اجازه رو بهم نمیدی و من هرروز، به محض باز کردن چشمهام از خودم میپرسم که اگه مال تو نباشم، پس مال کی باید باشم؟ ژان...