۳. از زندگی چی می‌خوای

3.7K 866 1.4K
                                    

مهره‌ی اسبش را با یک حرکت، دو خانه به جلو و بعد یکی به چپ برد و منتظر حرکت چانوو ماند. مرد بتا، دستی به چانه‌اش کشید و با صدای بلند و بشاش همیشگی‌اش، تحسینش کرد:« حرکت هوشمندانه‌ای بود!»

بتا، مهره‌ی رخ مشکی‌رنگ را حرکتی داد و نیم‌نگاهی به پسرش که درست روبه‌روی او، چسبیده به جفتش نشسته بود و همراه با بالا انداختن پشت‌سرهم ذرت‌های بوداده‌ی پنیری، به بازی آن دو نگاه می‌کرد، انداخت. سرش غر زد:« یادم نمیره که پیشنهاد بازیم رو رد کردی، بچه!»

جونگ‌کوک با شانه‌های لرزانی خندید و با بدنش هلی به بدن آلفای معذب کنارش داد.

  
- در عوض تهیونگ رو انداختم جلو! بازیکن خوبیه؛ نیست؟!

  
غذاهای درحال‌هضمِ توی معده‌ی تهیونگ که احتمالا حجم‌شان از حجم یک قابلمه بیشتر شده بود، تکانی خورد و اسید معده‌ی پسر بیچاره توی گلویش بالا آمد.

  
آلفا، آب دهانش را سخت قورت داد و خواست با تشری از امگا بخواهد تا پیش از اینکه روی صفحه‌ی شطرنج بالا بیاورد، دست از تکان دادنش بردارد. اما خودداری کرد و به حلقه کردن دستش با یک لبخند محو دور شانه‌های پسر کوچک‌تر و به‌نرمی عقب کشیدنش بسنده کرد.

  
مرد بتا که با دیدن لبخند کوچک آلفا به پسرش به وجد آمده بود، فریاد هیجان‌زده‌ای کشید و از همانجایی که نشسته بود، خم شد و با گرفتن شانه‌ی هردویشان، یک تکان اساسی به چهارستون بدن‌شان داد.

  
- نگاه‌شون کن! توله‌گرگ‌های بندانگشتی چلوندنی!

تهیونگ، برای بار چندم در آن روز، به خودش یادآوری کرد که جونگ‌کوک بی‌بروبرگرد نمونه‌ی کوچک و فشرده‌ای از پدر پرانرژی و سرخوشش است. پسرک انگار با پدرش تلپاتی داشت که حتی برای تکان دادن بی‌وقفه‌ی بدن آلفا و به حالت تهوع انداختنش هم با او هماهنگ بود.

جونگ‌کوک، زیر گوش پسر بزرگ‌تر خندید و بازویش را محکم بغل گرفت. با خودش فکر می‌کرد که از این شادتر هم می‌تواند باشد؟ تهیونگ کنارش بود؛ استقبال پدر و مادرش نشان می‌داد که چقدر جفتش به دلشان نشسته و هرلحظه از حضورشان در آن خانه داشت به شوخی و خنده و شادی می‌گذشت. چیز بیشتری از زندگی ساده‌ و بی‌حاشیه‌اش نمی‌خواست.

ظرف نصفه‌و‌نیمه‌ی ذرت‌های بوداده را بالا گرفت و با لبخند از‌ته‌دلی که از روی لبش پاک نمی‌شد، تعارفی به پسر بزرگ‌تر زد:« تو هم می‌خوری؟!»

تهیونگ همانطور که بادقت و جدیت به صفحه‌ی شطرنج زل زده بود، طوری که انگار داشت برای آینده‌ی یک کشور تصمیم می‌گرفت، دستی توی هوا تکان داد و لب زد:« نه.»

پسر کوچک‌تر نچی کشید و دانه‌ی ذرت پنیری را برداشت. جلوی لب‌های پسر گرفت و گفت:« دستت بنده، پس من بهت میدم.» بدون‌شک اگر نگاه آلفا به پف بامزه‌ی زیر چشم‌های پسر که بخاطر لبخند ذوق‌زده‌اش شکل گرفته بود، می‌افتاد، با سر به سمت کاسه‌ی ذرت بوداده شیرجه می‌زد.

Jade Halo [vkook]Where stories live. Discover now