آخر شب بود که نایون، دل کنده و اجازه داده بود تا به خانه برگردند. آلفای باردار، بهانه میگرفت که به همان زودیها خوابش نخواهد برد و اگر جونگکوک، رفیق روزهای تلخ و شیرینش که همیشه حرفی برای زدن با او دارد، تنهایش بگذارد، با غرزدنهایش پوست از سر جیمینِ بیچارهای که از خستگی چرت میزد، خواهد کند؛ هرچند که جیمین، متعقد بود هنوز مهمانها از خانه بیرون نرفته، صدای خروپف نایون از روی مبلهای نشیمن بلند خواهد شد.
قبلتر از آن، سر میز شام هم، کسی که دل نمیکند از انداختن نگاههای موذیانه و پرمعنا و مفهوم به زوج آنطرف میز، جیمین بود؛ جیمینی که تا توی حیاط آمده و از کردهی خودشان حسابی خجالتزدهشان کرده بود.
کشیدهشدنهای ساق پای جونگکوک، به پای تهیونگی که تلاش میکرد دستکم یک لبخند و چند جملهی عادی تحویل زوج روبهرویش بدهد هم تمامی نداشت. هربار که آلفا به سمت امگا برمیگشت، با چهرهی خونسرد او مواجه میشد و به شک میافتاد که مبادا لمس پاهایشان یک برخورد ساده و عادی بوده، اما هیچ برخوردی قرار نبود آنقدر مرتب و بینقص تکرار شود. دستآخر، نشستن دست امگا روی ران پایش، فرصتی به او داده بود تا لبهایش را به گوش پسر برساند و بپرسد که چه شده. جواب امگا، هیچچیز بود و پسر بزرگتر را با حدس و گمانهای ناتمامش تنها میگذاشت.
نرمش بهخرجدادن امگا و روانهشدن محبتهایش به سمت آلفا، چندان منطقی به نظر نمیرسید. یک ساعت هم از درخواست بیرحمانه و البته نهچندان جدی او برای جدایی، نگذشته بود. تنها یک فرضیهی محکم و سنگین وجود داشت که برای خودش، مطمئن، با خیالی آسوده و دستهایی گرهشده پشت کمرش، توی ذهن تهیونگ پرسه میزد؛ که امگایش ترسِ ازدستدادنش را داشته باشد.
با این فکر، آلفا تمام لحظاتِ دورهمبودن و بعد هم خداحافظیشان را گذرانده بود؛ تا آپارتمان خودش رانندگی کرده و از جونگکوک پرسیده بود که دلش آنجا ماندن را میخواهد و یا رفتن.
- بریم بالا.
با همین جواب کوتاه، جونگکوک از ماشین پیاده شده و با انداختن نیمنگاهی به سمتش، راهی آسانسور شده بود.
آسمان انگار یک بغض کهنه و انباشته توی گلویش داشت؛ بغضی خاکستری که تا مرز لبریزشدن، توی این ظرف سرمهایرنگ ریخته شده و لایهلایه روی هم تپیده بود. صدای رعدوبرق و پس از آن، روشنشدنِ لحظهایِ کوچهی تاریک نیمهشبی، زنگ هشدار سَرریزشدن بغض آسمان بود.
با فرودآمدن اولین قطرهها روی آسفالت تمیز کوچه و بعد هم لب پنجرهی نشیمن، جونگکوک دم عمیقی گرفت تا عطر نم باران را به سینهاش بکشد. دستهایش را دور تن خودش پیچید و سرش را کج کرد. تا پاییزی در کار بود، ورمکردن گلوی آسمان و اشکریختنش ادامه داشت. تا زمانی که امگای چشمیشمی توی لاک خودش میبود و به جایی که تعلق داشت، یعنی زیر پوست روح لطیف جونگکوک، برنمیگشت، حال او هم با این آسمان پهناور تفاوتی نداشت.
YOU ARE READING
Jade Halo [vkook]
Fanfiction- اینها همهاش تقصیر خودته. من فقط میخوام مال تو باشم، درست مثل لباسهایی که تن گرمت رو هرروز توی آغوش خودشون میگیرند. ولی تو این اجازه رو بهم نمیدی و من هرروز، به محض باز کردن چشمهام از خودم میپرسم که اگه مال تو نباشم، پس مال کی باید باشم؟ ژان...