خمیازهای کشید و روی کاناپهی شکلاتی سهنفرهی نشیمن غلتی زد. نگاهش را بیهدف روی صفحهی روشن تلویزیون چرخاند و پلک زد. اخبار محلی سر شب، بههیچوجه برای جونگکوک سرگرمکننده و جالب توجه نبود.
بیحوصله بازدمش را بیرون داد و با برداشتن تلفن همراهش از روی میز پذیرایی، نگاهی به صفحهی آن انداخت. هیچکس نه پیامی داده و نه زنگ زده بود. پنچرشده، لبهایش را جلو داد و برای خودش غرغر کرد:« بیمعرفتها!»
دلش برای جیمین، چوبدارچین تلخ، دوستداشتنی و تندمزاجش تنگ شده بود. دو هفتهای میشد که او را ندیده و برای اذیت کردن نایون، بینیاش را توی گردن او دفن نکرده بود تا عطر گرم و تندش را به مشام بکشد. آخرین دیدارش با نایون هم برای چندروز پیش بود که دختر آلفا لباس خودش را به تن او کرده و حسادت تهیونگ را برانگیخته کرده بود. و تهیونگ... شب گذشته چند جملهای از پشت تلفن با او صحبت کرده و حالش را پرسیده بود. از بعد از آن شب کذایی، دلش دیگر هرشب تماس گرفتن با پسر بزرگتر را نمیخواست و حتی دوباره خوب شدن میانهشان هم نظرش را عوض نمیکرد. نه اینکه از آلفا دلچرکین باشد و یا کینه به دل گرفته باشد؛ این کلمات مثل قطبهای همسوی آهنربا هیچ جوره به جونگکوک نمیچسبیدند. فقط ترجیح میداد از سپری به نام «حفظ فاصله» برای محافظت از خودش در برابر تیرِ زهرآلودِ رانده شدن استفاده کند.
هفتهی گذشته بقدری بیحوصله و دلشکسته بود که حتی برای سر زدن به پدر و مادر عزیزش هم وقتی نگذارد. دلش برای فرو رفتن توی آغوش گرم پدر بتا و پر کردن معدهاش با غذاها و تنقلات آبدهانراهانداز مادر امگایش پرپر میزد. حس میکرد این مدت تمام توجهش را به تهیونگ تقدیم کرده و در حق پدر و مادرش و حتی جیمین و نایون، اجحاف.
با به یاد آوردن قول چند هفتهی پیش پدرش، یکدفعه سرجایش تکان خورد و انگشتهای شست هردو دستش برای نوشتن سریع یک پیام، روی صفحهی لمسی کوبیده شد.
- بابا! حالت چطوره؟! دلم برات کلی تنگ شده :( فردا شب میام بهتون سر میزنم. سرما که نخوردی؟! مطمئنم مامان با دمنوشهای زنجبیلش حسابی بدنت رو ایمن کرده! ببینم مهمونیای که اون روز توی شرکت دربارهاش بهم گفتی چی شد؟ برنامهات سر جاشه؟!
بعد از فرستادن پیامش، لبخندی زد و تلفن همراهش را دوباره روی میز انداخت. امیدوار بود پدرش از تصمیمش پشیمان نشده باشد تا بتواند با کمی بگووبخند، رقص و کمی هم رسیدگی به شکمش توی مهمانی، باطری خالیشدهاش را دوباره شارژ کند. رو به بالا خوابید و به لوستر حبابیِ آویزان از سقف خیره شد. نور مهتابی لامپ، چشمش را میزد و لکههای رنگی نامنظم و متحرکی را روی پردهی نگاهش میانداخت. محکم چندبار پلک زد و برای خودش خندید. حرکت لکهها جلوی چشمش، سرش را به درد خوشایندی میانداخت. بیصدا به دیوانگی خودش خندید و در آخر، با نفس عمیقی آرام گرفت.
YOU ARE READING
Jade Halo [vkook]
Fanfiction- اینها همهاش تقصیر خودته. من فقط میخوام مال تو باشم، درست مثل لباسهایی که تن گرمت رو هرروز توی آغوش خودشون میگیرند. ولی تو این اجازه رو بهم نمیدی و من هرروز، به محض باز کردن چشمهام از خودم میپرسم که اگه مال تو نباشم، پس مال کی باید باشم؟ ژان...