پایم را روی پلهی اول ورودی ساختمان شرکت گذاشتم و آهی کشیدم. دستهایم را توی جیب کاپشنم فرو بردم و چندپلهی کوتاه بعدی را بالا رفتم. هوا سردتر شده بود و باد آزاردهندهای که میوزید، به عطسه کردن وادارم میکرد. هیچ دوست نداشتم دوباره سرما بخورم و به خاطر عطسههای پشتسرهمم جیمین سگ پیر صدایم کند.
به تصویر خودم توی شیشههای درب خودکار ورودی شرکت خیره شدم و به موهای پریشانم نگاهی انداختم. باد بیخاصیت! دستی به موهایم کشیدم و با انگشت شانهشان کردم. بینیام را بالا کشیدم و وارد لابی شدم. برای منشیِ نشسته پشت پیشخان اطلاعات سری تکان دادم و سوار آسانسور شدم.
بدونتوجه به اینکه چندنفر از کارمندها هم توی آسانسور حضور داشتند، سرم را به دیوارهی شیشهای انتهای آسانسور چسباندم و آهی کشیدم. دلم میخواست فقط راه بروم و آه بکشم و همهاش هم تقصیر تولهگرگ موخرمایی بیمعرفتم بود.
هفتهی گذشته، بعد از گذراندن آن دو روزِ دیوانهکننده کنار هم، روز سوم، کولهاش را روی دوشش انداخته بود و بعد از یک خداحافظی طولانی و بوسه گرفتنهای من از او، آپارتمانم را ترک کرده و قول داده بود که دست رد به برنامههای گردشم نزند.
طبق عادت هرشب، به تهیونگ زنگ زده میزدم و حالش را میپرسیدم، اما چشمعسلی بدعنقم، سرد جوابم را میداد و به عکسهای قشنگم فقط با جملههای تککلمهایِ بدردنخور جواب میداد. باید زمان زنگ زدنهایم را عوض میکردم، شاید جفت طفلکیام آن موقع شب از خستگی نای صحبت کردن نداشت؛ مثل وقتی که داشتم برایش از جشن فارغالتحصیلیام میگفت و او با گفتن اینکه خسته است، مکالمهمان را تمام کرده بود. چشمیشمیِ دیوانه! چرا زودتر از این زاویه به ماجرا نگاه نکرده بودی؟!
با ایستادن آسانسور توی طبقهی پنجم، پیاده شدم و بیاختیار خمیازهای کشیدم. وقتی که صبح زود از خواب بیدار میشدم، خمیازه کشیدنهای سرظهرم به جا بود.
جلوی میز منشیای که تا گردن توی مانیتور روبهرویش فرو رفته بود، ایستادم. خانم پارک، بتایی که بوی میخکش بینیام را قلقلک میداد و آرامم میکرد، امروز با مدل موهای نیمهباز و رنگ موی فندقی جدیدش دلرباتر از همیشه دیده میشد. لبخندی زدم و رو به خانم پارکی که نمیفهمیدم چرا با وجود تندی رایحهام هنوز متوجه حضورم نشده بود، گفتم:« سلام، خانم پارک! روزتون بخیر. مدل موی جدید چقدر بهتون میاد. خدای من!»زن جوان، با شنیدن صدایم سرش را یکدفعه بلند کرد و عینک نزدیکبینی بدون فریمش را روی بینیاش بالا داد. با شناختنم، لبخند بزرگی زد و جیغجیغ کرد:« جونگکوکی! حالت چطوره، عزیزم؟! خیلی وقت بود نیومده بودی بهمون سر بزنی.»
- اوه، سرم یه خرده شلوغ بود. میدونید؟ بههرحال یه مرد جوان علاوه بر کار، مشغلههای دیگهای هم توی زندگیش داره. مگه نه؟!
YOU ARE READING
Jade Halo [vkook]
Fanfiction- اینها همهاش تقصیر خودته. من فقط میخوام مال تو باشم، درست مثل لباسهایی که تن گرمت رو هرروز توی آغوش خودشون میگیرند. ولی تو این اجازه رو بهم نمیدی و من هرروز، به محض باز کردن چشمهام از خودم میپرسم که اگه مال تو نباشم، پس مال کی باید باشم؟ ژان...