Keep On Wanting: Chapter 4

151 24 96
                                    

تونی


وقتی تونی از خواب بیدار شد هنوز بیرون تاریک بود، و به سختی به یاد میاورد که چرا اون، یه مرد چهل و شش ساله، فکر کرد بود این ایده خوبیه که روی زمین سخت چوبی بخوابه. کمرش درد میکرد، گردنش خشک شده بود، و یه وزنی روی کمر و پاش بود. بعد به یاد آورد. اون روی زمین اتاق کلینت خوابیده بود، و برای نخوابیدن روی تخت دلیل داشت. دلیلی که... اصلا دلیل خوبی نبود، از اونجایی که استیو اومده بود پیشش و روی زمین خوابیده بود، بجای اینکه از تخت استفاده کنه.

وقتی متوجه این شد، چشماش رو تا آخر باز کرد. اون وزن روی کمرش دست استیو بود که اونو از پشت بغل کرده بود و یه جورایی پاهاش با پاهای استیو قفل شده بود. استیو محکم اونو تو زمین بغل گرفته بود، و یه ملافه نازک روشون انداخته بود.

تونی به آرومی کمی ازش دور شد تا بتونه صورتش رو بچرخونه و صورت استیو رو از نظر بگذرونه. اون هنوز خواب بود؛ نفس‌های عمیق و منظمش باعث شده بود قفسه سینه‌ش منظم بالا و پایین بره. موهای به هم ریخته بلوندش روی چشماش ریخته شده بود، اما به غیر از اون، بنظر می‌اومد تو آرامشه... و داره استراحت میکنه. نور ماه اشکالی رو روی صورت استیو انداخته بود و تونی نتونست جلوی خودش رو بگیره و با انگشتش ردش رو دنبال کرد.

من هر کاری لازم باشه میکنم تا از تو محافظت کنم. تونی به آرومی با خودش فکر کرد. بعد تو جاش چرخید، سعی کرد خیلی تکون نخوره. حالا کاملا روبروی هم بودن، تا جاییکه ممکن بود بدون بیدار کردن استیو خودشو بهش نزدیک کرد. هر لحظه که میگذشت، نزدیکی‌شون یکم بیشتر ترس تو دل تونی رو میشست و با خودش میبرد. اون حس دلشوره تو دلش از بین رفت، با وجود مردی که کنارش خوابیده بود به دورترین نقطه ذهنش رفت.

استیو کمی بعدتر تو جاش تکون خورد. دستی به چشماش کشید، یه نگاه سردرگم و خواب‌آلود تو چشماش بود وقتی دید تونی داشت از قبل تماشاش میکرد. "صبح بخیر."

تونی با تردید بهش لبخند زد. "هنوز واقعا صبح نشده."

"درسته،" استیو زمزمه کرد، نگاهش به سمت پنجره رفت قبل از اینکه دوباره رو صورت تونی بشینه.

"اولش فکر کردم دارم خواب میبینم،" تونی به آرومی اعتراف کرد. "بیدار شدن تو دستای تو."

"اگه یه خوابه، داریم با هم می‌بینمیش،" بجای اینکه عقب بکشه، چیزی که تونی انتظارشو داشت، استیو بهش نزدیکتر شد، تونی رو به سینه‌ش چسبوند. "پس قبل از اینکه هر دومونو از خواب بیدار کنی حرف نزن."

تونی صورتش رو از نظر گذروند. "اصلا تونستی استراحت کنی؟" اون به آرومی دستشو بالا آورد تا بازوی استیو که دور کمرش بود رو نوازش کنه. "میدونستم خسته‌ای، برای همین میخواستم تو رو تخت بخوابی..."

Say When Verse Où les histoires vivent. Découvrez maintenant