Say When: Chapter 4

337 61 104
                                    

این عکسو تو پینترست دیدم، تقریبا به حال و هوای این چپتر میخوره، سو...

از این به بعد دوشنبه ها آپ میکنم ولی اگه یه هفته نرسیدم بذارم، طبیعتا میره برای هفته ی بعدش.

و اینکه، دوستان میشه کامنت بذارین😐
که من بدونم اگه داستانو دوست دارین ادامه‌ش رو ترجمه کنم. اگه نه الکی وقت نذارم. کلا فیدبک بدین بهم، منفعل نباشین.
_____________________________

تونی

درست وسط اولین دوش واقعی ای که تو این سه روز لعنتی گرفته بود، صدای آلارم خطر بلند شد.

"جارویس؟" تونی ناله ای کرد، با چشمی که بخاطر شامپو بسته بود دستشو به طرف دوش آب دراز کرد.

"بنظر میرسه که یکی وارد کارگاه شده، قربان،" هوش مصنوعی کمی کم حواس جواب داد، واضح بود که هنوز داره وضعیت موجود رو آنالیز میکنه. "آلارم بخاطر آقای روئن بصدا دراومده. ایشون در حال حاضر کنار میز کارتون هستن، دارن فایل هاتون رو نگاه میکنن. بنظر نمیرسه که عجله ای داشته باشن، قربان."

"اون..." تونی نفس عمیقی کشید، شیر آب رو کلا بست. "مگه درا رو قفل نکرده بودم؟"

"متاسفانه خیر، قربان. و خانم پاتس پروتکل قفل داخلی اتوماتیک رو غیرفعال کردن بعد از اینکه اون اتفاق برای شما-"

"آره، آره،" تونی گفت. اون واقعا نیاز نداشت اون اتفاق رو بیاد بیاره. "خدایا، من دیگه واقعا نمیکشم،" اون با خودش زمزمه کرد و از حمام بیرون اومد. "آلارم رو قطع کن. لازم نیست کسی رو خبر کنی."

"چشم، قربان."

حمام فقط کمی بخار گرفته بود. اون ایستاد و اخم کرد، سرش رو بالا آورد، و چشم هاش رو تو آینه دید.

اون... متفاوت بنظر میرسید. اون مردی که قبلا بود، نبود. استرسِ این چند هفته تاثیری روی پوستش گذاشته بود. به غیر از خط های سیاهی که داشت بالا تنه‌ش رو پر می کرد، اون بیشتر از چیزی که تا حالا دیده بود لاغر شده بود. هیچوقت قبلا نتونسته بود با انگشتاش دنده هاش رو به راحتی از روی پوستش حس کنه، و این قیافه، قیافه ای نبود که اون دوست داشته باشه.

بد نبود... درواقع، هیچی نبود، به غیر از اینکه متفاوت بود.

اون خیلی احساس متفاوتی داشت.

تونی نفس عمیق کشید و سرشو تکون داد، به طرف دیوار برگشت. اون سریع حوله ای رو موهای تیره‌ش کشید، شلوار جینش رو بالا کشید و یه رکابی مشکی جدید پوشید و از پله ها پایین رفت. اون به خودش زحمت نداده بود تا جوراب بپوشه و زمین زیر پاش وقتی که از پله ها بالا می رفت مثل یخ سرد بود.

Say When Verse Where stories live. Discover now