Keep On Wanting: Chapter 1

147 24 63
                                    

خلاصه: بعد از رها کردن آلتران تو دنیا، تونی با رویایی که از آینده تو ذهنش دیده در عذابه: همه اونجرز مردن. استیو مرد. و همش بخاطر اون بود. و وقتی شرایط از این بدتر نمیتونست باشه، تونی مجبور شد تا تصمیم بگیره: چقدر حاضر بود برای دوستاش فداکاری کنه؟ برای استیو؟ چقدر حاضر بود تا از همه چیز بگذره؟ درحالیکه آخر دنیا نزدیک و نزدیکتر میشد، تونی و استیو مجبور شدن قدم به راهی بذارن که قبلا توش پا نذاشته بودن. آیا عشقشون نجات پیدا میکنه، یا همه اون رازها به آرومی این دو رو از هم جدا میکنه؟

***

استیو

سپر استیو از فضا گذشت، یه درخت لاغرو از وسط نصف کرد و تنه‌ش دقیقا روی تانک هایدرا افتاد. چندتا از مامورا تونستن به موقع از توش بیرون بپرن و بعد به سرعت مورد هدف تیرای کلینت قرار گرفتن.

"میدونی، این اونقدرا هم تحسین برانگیز نیست،" صدایی تو خط کامز گفت.

"اوه، تروخدا با مهربونی میگم، خفه شو، باک،" استیو جواب داد، به جلو دوید تا سپرشو رو هوا بگیره، چرخوندش و روی سر یکی دیگه از مامورا پایین آورد.

یکی پقی زد زیر خنده. "اگه نقاط ضعفتو نگم که یه اپراتور ماموریت خوب نیستم. پشتتو بپا!"

استیو چشماشو تو حدقه چرخوند، حتی وقتی که تو هوا پرید تا از موشکی که از پشت به سمتش پرتاب شده بود جاخالی بده. تو لحظه بعد، سپرش رو بالا گرفت، دوباره تو هوا پرتابش کرد و پنج تا مامور هایدرا رو به زمین انداخت. "و نقاط ضعفم اینه که 'خیلی تحسین برانگیز نیستم'؟"

"اگه بخوام خلاصه بگم."

استیو برای یه لحظه مکث کرد تا نفس بگیره، بعد صاف ایستاد و گفت، "هنوز از تو تحسین برانگیزترم که، پشتِ میز نشین."

یه ماه پیش، استیو هیچوقت همچین چیزی رو به باکی نمیگفت. این حقیقت که باکی باید تو برج اونجرز میموند، درحالیکه همشون سر ماموریتی بودن که معمولا بیشتر از یه روز طول میکشید، برای هردوشون مدتی طول کشید تا بهش عادت کنن. استیو دائما نگران بود، حتی بیشتر از نتاشا، و خود باکی... اونجوری که خودش گفته بود، اون خیلی از اینکه 'بی استفاده' باشه خوشش نمی اومد.

وقتی که پروسه دادگاه به اتمام رسید، دولت از زندانی کردن باکی منصرف شد، اما به جاش تصمیم گرفتن تا بیرون از مبارزه بشینه. و با این وجود که تونی هنوزم بیشتر وقتا به جلسات دولت میرفت، و سعی میکرد تا از پرونده باکی دفاع کنه، اون 24 ساعته کاراش تحت نظر بود، که به این معنی بود که حق نداشت برج رو ترک کنه، و حق نداشت تو هیچ ماموریتی شرکت کنه. رو کاغذ، باکی بخشی از تیمشون بود، اما این واقعا معنی‌ای نداشت اگه اون نمیتونست کنارشون بجنگه.

Say When Verse حيث تعيش القصص. اكتشف الآن