Say When: Chapter 7

363 62 291
                                    

ترجمه ی این چپتر سخت بود. نه از جهت زبانی، بخاطر اینکه، هرچی از دهنشون در اومد به هم گفتن 💔🚶🏻‍♀️

دلم میخواد نظر شما رو هم تو پارگراف های مختلف بخونم. پس کامنت بذارین ♥️

______________________________

استیو


حتی ده دقیقه هم نگذشته بود. ده دقیقه از وقتی که تونی رو بوسیده بود، ده دقیقه از وقتیکه اونا تقریبا با هم روی یه تخت رفته بودن. ده دقیقه از وقتی که بیشتر از هر وقت دیگه ای تو زندگیش خوشحال بود. راهروی منتهی به مقر اصلی هِلیکرییِر (helicarrier) هیچوقت اینقدر طولانی بنظر نمی رسید. انگار اون با رضایت به خودش اجازه داده بود تا مثل یه بره به قربانگاهش بره. نتاشا همینطور که از راهروها رد میشدن کنارش قدم میزد. اون تو محل فرود با لباس شیلدش منتظرش مونده بود، اما از اون موقع تا الان به غیر از سلام چیزی به هم نگفته بودن.

استیو احتمالا قیافه‌ش جوری بود که انگار دنیا براش تموم شده.

حسش رو که قطعا داشت.

وقتی به نزدیک در رسیدن نتاشا انگشتاش رو روی دستش کشید. دستش حتی وقتیکه وارد شدن هم کنار دستش موند و انگشتاش روی انگشتای خودش سنگینی می کردن. استیو احتمالا همون موقع فرو می ریخت، اما اونا همین الانشم روی پرتگاه بودن، و هیچکار دیگه ای نبود بود بجز اینکه سینه‌شو سپر کنه و با گندی که زده روبرو بشه.

نتاشا یه بار دیگه دستش رو فشرد قبل از اینکه به طرف یه ردیف از مانیتورها بره. کل اتاق پر از صدای بوق مانتیورها بود. مامورا از این طرف به اون طرف میرفتن و در این حال تاکتیک ها و یادداشت هاشونو به هم می گفتن. تو مانیتورهای بزرگ روی دیوار، استیو می تونست مامورهای عالی رتبه دیگه رو ببینه که با ویدیوکال نظراتشون رو می گفتن. وسطشون، فیوری ایستاده بود و داشت سر مامورا داد میزد که دست بجونبونن.

اتاق پر از آدم بود، پر از صدا، و اون هیچوقت اینقدر احساس تنهایی نکرده بود.

به محض اینکه پاشو تو اتاق اصلی گذاشت، یکی یه فایل گزارش به دستش داد. اون برای یه لحظه فایل رو ورق زد، فقط دوبار تو ورق زدن مکث کرد: یه جا وقتی خوند که لوکی کنترل ذهن کلینت رو در دست داره، و یه جا وقتی تصویر تسارکت رو دید. بعد، احساس کرد چشمای آشنایی بهش خیره شدن.

استیو با یه نفس عمیق سرشو از روی فایل بالا آورد، از قبل میدونست نگاهِ کیه و چه معنی ای میده.

بالاخره اتفاق افتاد. دیگه هیچ راه برگشتی نبود. پوشش قطعا از بین رفته بود.

"استیو؟" تونی با ناباوری گفت، سریع از جایی که لحظه ای پیش داشت با کولسن حرف میزد فاصله گرفت و به طرفش اومد. "اینجا چیکار می کنی؟ اینجا منطقه ی جنگیه تو نباید اینجا..."

Say When Verse Où les histoires vivent. Découvrez maintenant