تونی | باکی
روزهای بعد از بیداری: روز هفتم
چشمهاش روزها بسته بود. وقتی بقیه میومدن تو اتاق، صداشونو میشنید اما نگاهشون نمیکرد. میدونست که صداها همش متعلق به افراد تیم استیو بود، و میتونست بدون سختی همشونو تشخیص بده. بعضی وقتا چند دقیقه برای ذهن خستهش طول میکشید تا صدا رو با صورتی که در نظر داره تطبیق بده، اما در آخر، همیشه به یاد میاورد.
فقط یه چهره بود که هنوز براش مبهم و مهآلود بود. اون موهای قرمزی رو به یاد میاورد، اما نمیتونست چشما و بینیای رو براش در نظر بگیره که بنظرش درست بیاد.
اون هیچ ذهنیتی نداشت که چند وقت از زمانی که توی هلهکرییر با استیو جنگیده بود گذشته، یا چند وقت بود که اونا تو این سلول نگهش داشته بودن. تنها چیزی که میدونست این بود که اونا یه کاری باهاش کرده بودن. الان دیگه خاطره داشت، و خاطراتش همیشه تو ذهنش بودن، و با قطعیت میدونست که هیچوقت از اون خاطرات آزاد نمیشه.
اون خیلیا رو کشته بود. اون چیزایی رو دید که فراموش کرده بود... انگار که قفل یه در تو ذهنش باز شده بود: شکنجه، سلاخی کردن، و آموزش دادن به بقیه برای استفاده از اونا. کلی چیزای وحشتانگیز. تعداد دفعاتی که از خواب میپرید و محتویات معدهش رو بالا میاورد از دستش رفته بود. و بعدش حالش بهتر نمیشد.
اون همه جور دردی رو تو زندگیش میشناخت: درد سوختگیهاش، جای چاقوها و گلولهها. اما حتی بدترین زخما بعد از مدتی محو میشدن- و اون آموزش دیده بود که درد به زودی برطرف میشه. همیشه زود برطرف میشه. و وقتی که بدنش یخ میزد، اون همه چیو فراموش میکرد. بعدش به زندگیش ادامه میداد.
اون قرار نبود بعد از این به زندگیش ادامه بده.
"صبح بخیر، اکتبر قرمز،" صدایی گفت، در حالیکه مردی وارد اتاق شد. استارک بود. پسر هاوارد. (اکتبر قرمز اشاره به انقلاب روسیه در سال 1917 داره)
دوباره تو، تو ذهنش تکرار کرد- به تنها روشی که میتونست تلاش کرد- برای یه لحظه دستشو با دستبندایی که دستاشو به تخت بسته بودن بالا بیاره، قبل از اینکه با خستگی دوباره دستش روی تخت افتاد. اون هیچوقت نمیدید دستبندا از کجا وصلن، باید از یه جایی تو چارچوب تخت باشن، و هر وقت که استارک وارد اتاق میشد، اون همیشه دستاش بسته بود.
نفس نرمی کشید و حواسش رو به خودش داد. اون میدونست الان قراره چه اتفاقی بیوفته. استارک همیشه وقتی میومد اینجا حرف میزد. اون بی مکث شروع به حرف زدن میکرد و متوجه نمیشه که شنوندهش اصلا دیگه بهش گوش نمیده.
"منم خوشحالم که میبینمت،" استارک ادامه داد، "دلت برام تنگ شد بود؟"
برو گمشو.
![](https://img.wattpad.com/cover/257777808-288-k272504.jpg)
YOU ARE READING
Say When Verse
FanfictionStory by ann2who available on ao3 چی میشد اگه استیو زودتر از اقیانوس نجات داده میشد؟ چی میشد اگه بجای نتاشا، به استیو این ماموریت داده میشد تا وقتیکه تونی داشت به آرومی بخاطر مسمومیت پالادیم میمرد؛ کمکش کنه؟ چی میشد اگه استیو هیچوقت هویت واقعیش رو...