Say The Word

292 44 118
                                    

نتاشا

اولین روزش تو برج با یه صبح زود و آروم شروع شد. نتاشا حتی به خودش زحمت نداد وقتیکه صدای قدم های کسی رو تو راهرو شنید، نگاه بندازه تا ببینه کیه. اون میدونست اولین نفری که صبح ها میومد اینجا، استیوه. البته، استیو وقتی دید اون اینجاست یه لحظه مکث کرد، به آرومی قدمی به عقب و به طرف گوشه راهرو برداشت.

استیو دقیقا از بعد اتفاقای نیویورک ازش دوری نکرده بود- به هر حال خیلی برای خصوصی حرف زدن وقت نبود. اگرچه، این حقیقت که اون الان همونجاییکه بود مونده بود، و احتمالا داشت فکر می کرد وقتی به سمتش میاد چی بگه، به خودی خود خیلی چیزا رو روشن میکرد. اون یه ایده ی مبهم داشت که چی باعث سکوت استیو شده، و اون به سادگی تصمیم گرفته بود تا وقتیکه خود استیو سکوتو بشکنه صبر کنه.

وقتیکه حالت ایستادن استیو رو از روی انعکاسش روی در یخچال دید، لبخندی زد. اون همیشه استیو رو کوهی از قدرت می دید. ظاهرا، کوه ها هم روزای سخت خودشونو داشتن. خستگی استیو از حالتش کاملا مشخص بود، همشون از اتفاقات اخیر خسته بودن.

جلسات پرسش رسمی تو ساختمان مرکزی شیلد تو واشنگتن، دو هفته ی کامل طول کشید، قبل از اینکه همه اونجرز، به غیر از ثور، تو جاشون مستقر شدن. درحالیکه جلسه رسمی در مقابل مجلس تو واشنگتن یه جوری حس کندن چسب زخم- با درد- رو داشت، اما به اندازه ی کافی زود تموم شد، اما مجوز گرفتن برای تشکیل گروه اونجرز از رهبرای قدیمی شیلد کار سختتری بود.

مخصوصا وقتیکه استارک کسی بود که ادعاشون رو توضیح میداد.

الان، فقط چند ساعت از اینکه بطور رسمی هم تیمی بشن مونده بود، حالا دیگه به یاد داشتن اینکه بیشترشون حتی تا قبل از اتفاقای اخیر همدیگه رو نمی شناختن سخت تر از قبل بود. تو یه مکان بودن با اونا خیلی ساده بنظر می اومد. اینا آدمایی بودن که نتاشا فکر می کرد میتونه کنارشون باشه. در حال حاضر، آدمایی بودن که اون می تونست بهشون احترام بذاره.

بعد از اینکه ثور به ازگارد برگشت، استارک سریع همشونو تو برجش جمع کرد. تا اون جایی که اون میدونست، بنر از قبل به یکی از طبقه های بالایی نقل مکان کرده بود و حتی آزمایشگاه خودش رو زیر کارگاه تونی داشت.

برای اون و کلینت زمان بیشتری میبرد تا کاراشون تو شیلد رو جمع و جور کنن- بیشتر از زمانیکه برای استیو طول کشید. استارک البته، بهشون پیشنهاد داده بود و اونا هم قبول کرده بودن. و تو روزای آتی، اونا هم به برج نقل مکان می کردن.

ایده ی هم تیمی بودنِ اونجرز به صورت طولانی مدت، هنوز برای اون عجیب بود. نتاشا کاملا مطمئن بود که هیچکدومشون تا به حال توهم نزده بودن که تو این زندگی و تو این راه می تونن یه دوست پیدا کنن. و حالا اون اینجا بود، تو برج استارک از بین همه ی جاهایی که میتونست باشه، چون استیو می خواست نتاشا اینجا باشه. چون استارک، هر جوری که این اتفاقا افتاده بود، می خواست که نتاشا اینجا باشه.

Say When Verse Onde histórias criam vida. Descubra agora