AIWBYM: Chapter 9

191 32 13
                                    

استیو

این حقیقت که تونی حالا میتونست هر دستگاهی تو دنیا که با تکنولوژی کار میکنه رو حتی بدون اینکه دستشو تکون بده کنترل کنه... تجربه ی جالبی بود. ولی، کشیدن تونیِ تقریبا بیهوش زیر یه دوشِ با تکنولوژی بالا، اونقدر که به نظر میومد بامزه نبود.

بخاری که بدن تونی رو پوشونده بود به سرعت از بین رفت، و همینطور که استیو انگشتای کفیش رو روی پوستش می کشید، جاشو به شامپو بدنی که استیو روی پوستش می کشید داد. به نحوی، این یه جواریی حسش مثل مراسم بعد از دوباره متولد شدن بود. تونی احساس میکرد داره خودش رو برای این زندگی جدیدِ عجیب غسل تعمید میده، و میخواست استیو اونجا کنارش باشه و درحالیکه آب داغ همه دردا و زخم های این چند روز اخیر رو با خودش میبره، اونو تو بغلش نگه داره.

"احساس میکنم روزهاست که به خواب رفتم،" تونی زیرلب گفت. "ولی هیچی تغییر نکرده. به غیر از من."

"تو هنوزم خودتی."

یه نگاه ناراحت از چشمای تونی گذشت.

"هستی،" استیو با قطعیت گفت و با شامپو سر تونی رو ماساژ داد. اون با حس خوشایندی چشماش رو بست در حالیکه هنوزم زمزمه هایی از اینکه باهاش موافق نیست از گلوش خارج میشد.

یه جورایی، استیو هنوز انتظار داشت که یهو از خواب بیدار بشه. منتظر بود تا آخرین بدبختی به سرشون بیاد. منتظر بود تا چشماش رو باز کنه و بفهمه که هنوزم تو راکسان نورکوئه، و داره به بدن بی جون تونی که بعد از مبارزه گوشه ای افتاده نگاه میکنه.

اون نباید الان زنده می بود. نباید باهاش بود.

و با این حال، تونی اینجا بود. تو دستاش می لرزید. و استیو بیش از اندازه دوسش داشت.

"بس کن،" تونی به نرمی گفت، یکی از دستاش رو فشرد.

"چیو بس کنم؟"

"اینکه جوری بهم نگاه میکنی انگار قرار تو ثانیه ای ناپدید بشم."

استیو نفس عمیق حبس شده‎ش رو رها کرد، در حالیکه تماشا می کرد چطور آب و کف از راه‎آب محو میشد. "متاسفم،" اون گفت، یه جوری از لرزش صداش خجالتزده بود.

اون دید گوشه لب تونی با لبخند نصفه ای بالا اومد. "اشکالی نداره. من اینجام."

خیلی نزدیک بود. خیلی نزدیک بود. خیلی نزدیک بود.

"میدونم."

اون دست تونی رو رها کرد و دستشو دور کمرش حلقه کرد، انگشتاش روی سینه تونی می چرخیدن، به نرمی پوست دور آرک ری‎اکتر روز ماساژ میداد. جاییکه همین چند ساعت پیش خونی و شکسته بود.

احساس می کرد پوست تونی با هر لمس داغ میشه. رطوبت سینه‎ش که اصلا ربطی به آب نداشت رو احساس می کرد. احساس می کرد تونی جوری بهش چسبیده بود که انگار اونم به یه مدرک نیاز داشت تا باورش بشه هنوز قابل لمسه و اینجاست.

Say When Verse Where stories live. Discover now