تهیونگ با صدای گرفته توی گوش جئون گفت:
+ترسیدم....یکیشون بلند بلند میخندید.

جئون با غضب به هوسوک نگاهی انداخت و اخمی کرد که باعث ترس هوسوک و قورت دادن آب دهنش شد.
_به حسابشون میرسم خوشگله....

تهیونگ لبخندی زد و سرش رو روی شونه جئون درست کرد و به ادامه خوابش پرداخت ، فردا روز بزرگی بود...

جئون پسر رو روی تخت خوابش گذاشت و پتو رو روش کشید.
دستمالی برداشت و جاهایی که خون مالیده شده بود رو پاک کرد و بدون هیچ حرفی به سمت موتورش حرکت کرد.

امروز جئون خودش رو باخته بود.
بدجوری هم باخته بود.
اون اجازه داده بود عروسکش ،
بازیچه اش
سرگرمی اش
کسی که حتی یک درصد هم حسی بهش نداشت البته به قول خودش باهاش بازی کنه.

جئون امشب شده بود بازیچه دست تهیونگ!
و اون ؟
جئون همیشه نقش رهبر رو داشت کسی که همیشه با بقیه بازی می‌کنه.
نه بازیچه.
اون به این نقش عادت نداشت...
پس باید از پسر دور میشد!
خیلی دور اون یه بازنده نبود ، اون کسی نبود که پدرش می‌گفت...

با تمام استرسی که داشت سر کلاس حاضر شده بود و تعجب برانگیز ترین ماجرا اینجا بود که جئون قبل تر از اون سرکلاس بود و سرش رو روی میز گذاشته بود.

با تمام خجالتی که داشت سعی کرد رام باشه تا جئون اذیتش نکنه و بدون توجه به اون درسش رو شروع کنه
ولی متوجه نگاه های خیره و زیر چشمی جئون میشد و این اذیتش میکرد.

چرا ؟
چون چیزی بین اون و جئون نبود و اون پسر حق نداشت اینطوری نگاهش کنه یا باهاش بازی کنه...

اخرای کلاس بود که متوجه شد جئون با پسری مو بلندی حرف میزنه یا البته بهتره بگیم لاس میزنه!
عصبی شده بود دستاشو مشت کرد و با هزار زور و زحمت بغضش رو قورت داد.

جئون کاری کرده بود که حس کنه تمام دیشب یه رویا بود.
یه سراب.
مثل فردی که توی بیابون توهم آب رو بزنه.
جئون باهاش همچین کاری کرده بود.

کنترلش رو از دست داد و خط کشی که توی دستش بود رو روی میز کوبید و باعث جلب توجه همه جز جئون شد.

اون بدون هیچ حسی به رو به روش خیره بود و هیچ حرکتی نمیزد و این بیشتر روی مخ تهیونگ اسکی میکرد.

کلاس تموم شده بود و جئون با زدن چشمکی به اون پسر که تازه فهمید بود اسمش جکسونه اون رو بدرقه کرده بود.

تهیونگ منتظر موند کلاس خالی شه ولی ایندفعه جئون بود که سرش رو انداخته بود پایین و داشت از کلاس خارج میشد ولی با شنیدن اسمش از طرف فردی که جدیدا کابوسش شده و فهمیده که نقطه ضعفشه سرجاش ایستاد.

+ آقای جئون میتونیم صحبت کنیم؟
جئون چیزی نگفت و فقط سرجاش ایستاد .
میخواست بره میخواست فرار کنه و دیگه پسر رو نبینه
ولی نه برای اینکه از پسر متنفره نه...
نمی‌خواست دل پسر رو بشکونه تا خودش قوی بمونه.

وقتی کلاس خالی شد تهیونگ رفت و جلوی جئون ایستاد و دست هاشو پشت سرش قفل کرد و پای راستش رو رو زمین کشید...

+ عام... جکسون کیه؟
_شاگردت
+ می‌دونم شاگردمه منظورم نسبتش با توعه!
_عام نمیدونم شاید دوست؟
+آها...

دیگه بحث رو ادامه نداد و خواست جمله ای که فکرش رو درگیر کرده بگه.

+مچکرم برای دیشب و خب مرسی که اومدی و نجاتم دادی و محبتات ها رو نمیدونم چطوری جبران کنم و خب....خیلی قشنگ بود دیشب.
_عام به نظرم فاز برندار.

تهیونگ‌ با تعجب سرش رو بالا آورد و به جئون نگاهی انداخت.
+ بله...؟
_ هر کی بود همین کار رو میکرد و من؟
فکر نکن حسی بهت دارم و توهم نزن فقط اومدم نجاتت دادم و چون خیلی شکننده و ضعیف بودی خواستم کمکت کرده باشم استاد.

و به سمت در رفت و خواست خارج شه که فکری به سرش زد و با پوزخند گفت:
_درسته ضعیفی ولی مغز خوبی داری شاید بازم ازت استفاده کردم.

و در رو بست و خارج شد.
اره اون برده بود.
ولی چرا انگار قلبش رو داخل کلاس جا گذاشته بود؟
نباید الان تهیونگ رو در آغوش میکشید؟
بزدلی بس نبود ؟

پوفی کشید اگر تهیونگ بازیچه اش بود خب بازیش میداد البته خودشم خوب میدونست اسم حسش هوس نیست.

بدو بدو به سمت کلاس رفت و درو باز کرد ولی با جای خالی تهیونگ مواجه شد.
_ کیرم توش.








خب خب سلامممم
چطورید خوبید؟
دیدین چی شد؛)؟
چقدر این صحنه‌ها برام اشنان.
همین دیگه
نظر یادتون نره
جئونم فوش بدین من میگم.
بای بای فندقام....

"𝖶𝖧𝖨𝖳𝖤 𝖮𝖱𝖢𝖧𝖨𝖣"Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon