"2"

2.5K 411 151
                                    

توی فکر به فاک دادن پسر رو به روش بود که با جمله ای که پسر گفت تعجب کرد و همچنین عصبی شد.
+ برو از کلاس بیرون و یاد بگیر سر وقت بیای!

جئون اول فکر کرد که اشتباه شنیده و یا اون جزغله همینطوری یه چیزی پرونده ولی با سکوت کلاس و چشم های متعجب و ترسویی که بهشون زل زده بودن شکش به یقین تبدیل شد.
پوزخندی زد و بلند شد و جلوی اون سرتق خان ایستاد.

تفاوت قدیشون توی ذوق میزد و باعث اخم تهیونگ شد چون نمیتونست دیگه حرفشو به کرسی بنشونه.
اون پسر با توجه به سنش هیکل درشت و عضله ای داشت و نسبت به همسن و سالاش قد بلندی داشت.

اون یه رکابی مشکی رنگ با شلوار لی مشکی پوشیده بود و کت چرمش رو روی صندلی کنارش انداخته بود و موهای یخی رنگش تضاد جذابی با لباساش درست کرده بود که باعث جلب توجه میشد.

جئون آدم درونگرایی بود و حوصله بحث با دیگران رو نداشت و بیشتر با راه خشونت و سکوت حلش میکرد و به خاطر همین اخلاقش بود که معروف بود.
و الان؟ اون جوجه میخواست سرش قلدری کنه و کاری کنه بیش از حد حرف بزنه؟
بهتر بود اونو سرجاش بنشونه.

_جوجه واسه کی تایین تکلیف میکنی؟
تازه اومدی جرعت می‌کنی تو روم وایسی هیچ حرفم میزنی ؟
واو چه تخمای بزرگی!

تهیونگ اخم بامزه ای روی پیشونیش نشوند و به چشم های وحشی و بی روح فرد رو به روش زل زد.
+صداتو بیار پایین ببینم بچه پرو.
خونه باباییت نیستا کلاس منه من!
حالام برو دفتر بگو بی ادبی کردم استادم انداختم بیرون.

جئون از جرعت پسر مقابلش پوزخند زد.
اون بچه بازیچه خوبی بود و خوب سرگرمش میکرد.
از سرتاپاشو نگاهی کرد و پوزخندی زد و یک قدم بهش نزدیک شد که باعث بهم خوردن تعادل تهیونگ شد.

_و اگر نرم دفتر چی میشه؟
+از کلاس اخراجت میکنم و این ترم میندازمت و هی بدو تا تو کلاس راهت بدم.

جئون از گستاخی پسر قه قه ای زد و بدون هیچ حرفی کتش رو برداشت و به سمت دفتر مدیر حرکت کرد.

تهیونگ پوفی از گستاخی پسر کشید.
اون پسر دیگه کی بود؟
معلوم بود قراره واسش دردسر ساز بشه.
لبخند زورکی زد و به سمت بچه ها برگشت تا جو رو عوض کنه.

بالاخره اون روز طاقت فرسا گذشت.
به عنوان روز اول کاری درگیری های زیادی براش پیش اومده بود که اولیش همون پسر بود و دومیش مدیر بود که به خاطر دیر اومدنش بهش توپیده بود.

روی مبل سفید رنگش ولو شد.
واسه دکوراسیون خونه اش از رنگ های روشن و پاستیلی استفاده کرده بود که باعث میشد واسه چند لحظه هم شده از وایب خوبه خونه لبخند بزنه.
تنها چیزی که خسته گیش رو رفع میکرد خونه نقلیش بود.

توی فکر بود و داشت از خستگی خوابش میبرد که صدای معده اش بلند شد.
پوفی کشید و با هزار بدبختی و خستگی خودش رو به سمت آشپزخونه کشید تا غذای دیروز رو گرم کنه.

"𝖶𝖧𝖨𝖳𝖤 𝖮𝖱𝖢𝖧𝖨𝖣"Where stories live. Discover now