با رسیدن به راهرو ، نفسشو پر صدا بیرون داد و دستگیر درو کشید ، قدم به بیرون گذاشت اما قبلش بازوش توسط تنها فرد داخل خونه گرفته شد
_« بیا این لقمه رو برات گرفتم که تو راه بخوری »
نگاهشو از صورت رکسان به لقمه داخل دستش داد و به طرفش برگشت ، دستشو روی چشماشو کشید و با کمی قد بلندی خودشو به کنار گوشش رسوند
_« تو برو به جندگیت برس نمیخاد برای من مادری کنی »
آروم زمزمه کرد و بدون گرفتن لقمه پاشو بیرون گذاشت و درو روش بست
زن نفس عمیقی کشید و ساندویچ داخل دستشو گوشه ای پرت کرد
_« کی میخای همه چیزو متوجه بشی و دست از این بچه بازیات برداری بورا استلنسکی »

************
با رسیدن به ورودی مدرسه ، بزاقشو به سختی قرت داد و با استرسی که از دیشب همراهش بود قدم به داخل گذاشت ،از حیاط بزرگ و پردرخت مدرسه که برعکس فصل های دیگه الان شبیه جنگل روح زده شده بود رد شد
در سالنو هل داد و با صدای بلندی که ایجاد کرد ، عصبی چشماشو بست .
نگاهی به دو طرف سالن که همه درهای کلاس و دفترو کارگاه بهش وصل میشدن انداخت ، به سمت اتاق اسناد که احتمال میداد درش قفل باشه رفت و با کشیدن دستگیره از قفل بودنش مطمئن شد، پوفی کشید و دستی داخل موهاش برد ، به در تکیه داد و با تکون دادن پاش ریتمی روی زمین برای پنهان کردن اضطراب اون لحظش از سر گرفت
_« باید یه فکری بکنم »
اروم با خودش زمزمه کرد ، میدوسنت اگه بیشتر از این وقت تلف کنه زنگ میخوره و اونوقت کار از کار میگذره تو فکر بود که با رد شدن فردی از جلوش صورتشو بالا گرفت با دیدن خانوم لیون ( نظافت چی )‌ که با وسایل تمیز کاری به سمت انباری می‌رفت ، لحظه ای مکث کرد تا از نقشش مطمئن بشه و بشکنی از فکری که به ذهنش رسید زد ،پوزخند به لب پابه پاش حرکت کرد و طوری آروم راه می‌رفت که هیچ صدایی از کفشاش بلند نمیشد تا اونو متوجه خودش کنه . با رسیدن به انباری پشت دیوار پناه گرفت و منتظر زمان مشخصی که تو ذهنش برنامه ریزه کرده بود شد ،
بعداز چند مین ، بلاخره کار عوض کردن لباساش تموم شد و تصمیم گرفت واسه استراحت به دفتر بره و منتظر اومدن بقیه باشه به طرف در خروجی رفت و بعداز بسته کردن در چرخید و مشغول قفل کردنش شد که دستی روی شونش قرار گرفت با وحشت به عقب برگشت که با دیدن دختر شر مدرسه نفس عمیقی کشید و دستشو روی قبلش گذاشت
_«‌چته روانی میخای سکتم بدی »
بورا پوزخندی از این وضع زن زد و بیشتر بهش نزدیک شد ، دستشو سمت جیب پالتوی تنش برد و بسته آدامسی بیرون آورد
_«ادامس میخوری »
با بیخیالی حرفشو زد و یکی رو داخل دهن خودش انداخت
_« برو بابا »
خاست بره که بازوش توسط بورا گرفته شد و سر جای قبلیش کشوندش و بدون حرف اضافه ای رفت سر اصل مطلب :
_« کلید اتاق اسنادو میخام »
با پرویی گفت و دستشو سمتش دراز کرد ، زن خنده تمسخرامیزی کرد
_« بیا اینو بگیر »
و انگشت فاکشو بهش نشون داد و بی توجه بهش راهشو کج‌کرد
بورا که انتظار همین رفتارو داشت پیچی به گردنش داد و آماده گفتن حرفایی که آماده کرده بود شد :
_« این رد کردن درخاستم عواقب بدی داره برات خانوم لیون»
زن با شنیدن این حرف کمی هول شد ولی با ظاهری بیخیال ابرویی بالا انداخت و به طرف دختر برگشت
_« مثلا میخای چیکار کنی »
بورا که خیلی خوب نقطه ضعف این آدمو بلد بود نزدیکش شد و لبخند ملیحی به صورت رنگ پریدش زد
_« من کاری نمیخام بکنم ، تو یکاری کردی که اگه زن اون چاکش بد قواره بفهمه ( چشماشو چین داد ) از هستی نابودت می‌کنه »
زن که حالا اوضاع رو بر ضد خودش میدید دهنشو باز کرد تا حرفی بزنه اما وقتی هیچی به ذهنش نرسیده ساکت شد
_« چیشده نکنه قضیه سکس خودتو با مدیرو فراموش کردی»
برای بیشتر ترسوندن زن با صدای بلندی حرفشو گفت و نزدیکتر شد
_« ساکت شو عوضی تو بابت اون قضیه از من پنج میلیون وون پول گرفتی ، الان باز چه مرگته »
_« اون پول برای هک کردن دوربینای مدرسه بخاطر مخفی کردن گندکاریتون بود نه ساکت موندن من »
برای بار دوم دستاشو برای گرفتن کلید دراز کرد
_« پس بدش به من تا همه شهر با این خبر پر نکردم »
زن کلافه دستی به صورتش کشید و کلیدارو داخل دستش گذاشت
_« تو خود شیطانی »
پوزخندی زد و قدم به عقب گذاشت
_«شیطانم روزی فرشته بود اگه آدم وجود نداشت الان اون نمیشد نماد پلیدی و بدی و انسان هایی مثل شما بی گناه و پاک °»
قاطع حرفشو زد و به طرف اتاق استاد به راه افتاد ، وسط راه برای اینکه حرص زنو بیشتر در بیاره بسمتش برگشت و با نیشخندی که هر لحظه پررنگ تر میشد گفت :
_« نیمه اول باب چهارم انجیل متی ، خاستی یه نگاه بهش بنداز شاید یه ذره انسانیت تو وجود نداشتت بوجود اومد »
منتظر ری‌ اکشن زن نایستاد و بعداز باز کرد در به سرعت خودشو داخل محرمانه ترین اتاق مدرسه انداخت
با دیدن اون همه کشو و قفسه ، فشاری به شقیقش آورد و بر حسب آدرسی که مرد دیشب به طور فرضی از قسمتی که باید یه مدارکی رو برمیداشت بهش داد بود بسمت
پنجره رفت و حرفاشو تو ذهنش مرور کرد :

THE PAİN OF LIFE (1) <VK >Where stories live. Discover now